۱۳۸۴-۰۳-۰۴ | ۱۱:۰۸ بعدازظهر
يه جور خاصي شدم
يه جور خاصي شدم.
يه بغض.
احساس بچه‌اي که مادرش رو گم کرده.
احساس يک عصر جمعه، البته نه اينقدر کليشه‌اي. صداي پاي اسبهاي عصر حجر.
ديشب تا خود صبح با مرتضي فک زديم.
در مورد اينکه روح يک انرژيست که با فرمول اي مساوي ام سي دو حساب ميشود.
اينکه وقتي انرژي است ميتواند در وراي زمان و مکان حرکت کند و خوابهاي صادقه را باعث شود.
هد ست را برداشتم.
ولي اين حرفها باعث دلتنگيم نيست.
شايد اين امتحان آمار را زيادي بزرگ کرده‌ام.
ولي شايد هم مسئله جاي ديگريست و اين چيزها بهانه.
ولي نه به نظر بي خوابي ميرسد. بيخوابي که با قهوه و نسکافه سرکوب شده باشد.
يک احساس با کلاسي فجيع.
بايد عادي شم. ميشه فيلم ببينم؟ آمار چي ميشه. راستي الان فينال جام باشگاه‌هاي اروپا شروع ميشه. چطوره اونو نگا کني. ولي آخه آمار ! بايد امشب هنوز ۶۰ صفحه بخونم.
احساس ميکنم اگه با صداي بلند بخندم همه چي به خوبي و خوشي تموم شه.
مشکل همينجاست که نميتونم اين کارو بکنم. راه ديگه‌اي سراغ نداري؟