دو روز اخير جزء روزهاي نمونه زندگي من بودند.
ميترسم اين نوشته به تعريف از خود و بالا رفتن كاذب بيانجامد. وقتي فكر كني خيلي خوبي اونوقته كه با كله به زمين ميخوري. مثلا وقتي فكر كني حالا كه چند ماه ورزش كردي رو فرم اومدي ده سال ديگه اينموقع حتما واسه خودت امپراطوري شدي بعد ميگيري ميخوابي و منتظر ميموني تا امپراطور بشي.
امروز زياد شير خوردم. زياد راه رفتم. و از همه مهمتر آگاهانه زندگي كردم.
نميخوام آرمانگرا بازي در بيارم باز ولي حدود نصف روز رو باز كاراي بيخود كردم.
البته هميشه بايد پله پله رفت ولي اين به اين معني نيست كه جلوي خودت رو بگيري تا حتما پله پله بري. اصلا پله يعني اينكه تو حركت كني.
فعاليت فيزيكي بيرون از خونه داشته باش. اگه خونه چيزي گير نيووردي برو بيرون يه چيزي بخور. با آدما ارتباط آگاهانه داشته باش و بدون داري چي ميگي و چيكار ميكني
و كلي چيز ديگه . . .
احساس گرما ميكنم. بعد از خواب بعد از ظهر يك دوش آب سرد گرفتم.
دوش بعد از پياده روي و فعاليت فيزيكي ميچسبه.
نوشته هام هم مثل برنامه نويسيم ميمونه. در يك چهارچوب كلي كار نميكنم. واسه خودم مينويسم و تريپ راحتي.
الان شكست دادن يك بچه برام چه اهميتي داره؟ در حالي كه ممكن بود چند روز پيش دقدقه بزرگي بوده باشه. منظ.رم اين نيست كه در مبارزه كنار بكشي. منظ.ورم اينه كه تو ميتوني خيلي فراتر از اون بچه بري و اصلا مبارزه با اون بي معني بشه. مثل مبارزه با يك مورچه. فكر ميكنم منظورم رو خوب نگفتم.
ديروز يك نكته جالب به ذهنم رسيد، اينكه مثلا كاشكي اول راهنمائي كه اولين انقلاب در من شكل گرفت چيزايي مينوشتم و الان ميخوندم. انقلابي كه بعد از خواري پيش مرتضي نصيبم شده بود. اگه اونموقع چيزي مينوشتم ممكن بود خوشم نياد ولي مطمئنن الان خيلي برام جالب بود. آره دارم ترقيب ميكنمت تا بنويسي. به قول اون آقايي كه جو گرفته بودتش: مينويسم پس هستم.
البته ننويسم هم هستم. نوشتن نبايد باعث بشه از دنياي واقعي دور بشي. نوشتن يك وسيلست. وسيلهاي كه باهاش ميشه واسه انجام دادن كارائي ازش استفاده كرد.
مثلا تسكين روح خود يا انقلاب دروني يا اصلاح خود و يا اگه عمومي نوشته بشه ...