يك صبح جمعهي زيبا.
سوار بر يك ابر كوچولو كه همانند يك قاليچهي پرنده مرا بر فراز آدمهايي كه از اين بالا كوچكتر از خودشان به نظر ميرسند به حركت در ميآورد.
يك دختر نوجوان تايلندي كه در حمام گريه ميكند، يك پسر سياهپوست كه در اتوبوس به آهنگ رپ گوش ميدهد و سرش بالا پايين ميرود.
يك مرد با كراوات، يك فنجان قهوه در دست، كنار پنجرهي يك آسمان خراش بلند.
يك زن با لباسهاي رنگارنگ كه يك جارو در دست دارد و گرد و خاك به راه انداخته.
زيادند ولي كوچك به نظر ميرسند اندازهي يك نقطه.
يك لحظه متوجه شدم كه سعيد(ب) هم همينطور به دام افتاد، خيلي فقر عاطفي داشت و به همين راحتي قيد مهسايش را زد و در كمند اين دختر تازه از راه رسيده افتاد.
سارا هم از همين در وارد ميشود به قول خانم خليلي اگر همين جا تمامش نكنم ديگر نميشود كاري كرد. اين دختر هرجور كه بخواهم لباس ميپوشد، هر چه بخواهم ميگويد و هرچه دوست داشته باشم انجام ميدهد. حتي اگر زنگ بزنم بگويم امشب بيا اينجا ميآيد.
ولي چيزي در خودش ندارد.
مشكل اينجاست كه از ته دل به جمله بالا اعتقاد ندارم.
من با اينكه او يك فاحشه است مشكل ندارم، من با زشت بودنش مشكل دارم.
اصلا فكر نميكردم روزي با زشت بودن كسي مشكل داشته باشم.
شايد اگر كسي نبود كه به من بگويد او زشت است او در نظرم زيبا جلوه ميكرد.
... زنگ زدم به مرتضي براي پياده روي جمعه.
ريش گذاشتهام تا آفتاب صورتم را نسوخاند.
به عنوان آخرين جمعه ماه رمضان صبحانه خوبي خوردم.
نهار را در ناكجا آباد خواهيم خورد.
چند دقيقه پيش كه خيلي گيج بودم يك نمونه ناكجاآباد براي خودم مثال زدم.
وقتي يك دختر از من پايين تر است ميترسم باعث شود من هم به پايين كشيده شوم. وقتي دختري از من بالاتر است ميترسم پيشش كم بياورم و ضايع شوم.
ديروز با دو تا دختر مواجه شدم كه شرايط بالا را داشتند و من هنوز احساس نياز به يك دوست دختر دارم.
ناكجاآباد كه ميگويند همينجاست، يك بمببست. خلاء. جايي كه برآيند نيروها صفر ميشود. نه اينوري هستي نه آنوري حتي نخودي هم نيستي.