۱۳۸۴-۰۸-۰۸ | ۹:۰۲ بعدازظهر
كه چي مثلا

چي بگم؟

اينو نمي‌فرستم بالا.

اين جمله رو در حالي گفتم كه ميدونستم ميخوام بفرستمش بالا.

خوب از مقدمه معلومه امروز چي داريم.

احساس نياز به واقعيت. تنهايي مطلق. يا شايد هرچيزي كه با قافيه جور در بياد.

هنوز نتركيده.

كه چي مثلا.

اول صبحي دارم احساس خستگي مي‌كنم.

چنتا چيز الكي cpu usage مغزم رو اشغال كردن كه باعث ميشه نتونم درست به چيز اصلي فكر كنم.

ميخوام يك سري يادداشت بنويسم با موضوعي خاص كه توش مشكلات اساسي و سوالات اساسي من مطرح بشه و بعد يه سري يادداشت كه در اون مشكلات به ظاهر كوچكتر مطرح بشه و بعد بشينم ببينم چه خبره اينجا و عين بچه آدم راجع بهشون فكر كنم.

سوال اول رو الان ميگم.

چيزي به عنوان خدا وجود داره؟

نداره؟
چيزي بعد از مرگ وجود داره؟

نداره؟

من الان دارم چيكار ميكنم؟
به پيشرفت جامعه و نسل بشر كمك ميكنم؟

يا به پيشرفت خودم به عنوان يك بشر؟

يا نه اصلا ربطي نداره، دارم واسه اون دنيا زندگي ميكنم.

خدايي هست؟ من باهاش رابطه دارم؟

اتفاقات ماوراءالطبيعه داريم؟ اصلا اتفاقات طبيعي رو كي تعريف كرده؟

بگو، هدف بحث علمي نيست هدف اينه كه بگي.

اميدوارم امروز يه اتفاق جالب بيفته.

مثلا بگن برق امروز نداريم شركت تعطيل بشه بعد به طور اتفاقي مسعود(س) رو ببينم و بريم يه گوشه اونقدر حرف بزنيم كه واسه يه هفته شارژ بشم.