۱۳۸۴-۱۲-۱۶ | ۱۲:۲۸ قبل‌ازظهر
مرگ بر خود سانسوري

وقتي كنترل عصبي به هم مي‌خورد مي‌شود گفت تمام دنيا به هم خورده است.

از ديشب تا همين چند ساعت پيش تمام دنيا به هم خورده بود.

باز هم مي‌گويم كه تعريف من از دوست دختر داشتن غلط است.

واقعا عشق مثل پتكي‌ست كه بر سر منطق كوبيده مي‌شود.

تعريف درستي از دوست داشتن ندارم با اين حال مدام كلمه‌ي دوستت دارم را به زبان مي‌آورم.

ياد رويا افتادم كه التماس مي‌كرد كلمه‌ي دوستت دارم را بگويم ولي هرگز اين كار را نكردم و گفتم من دروغ نمي‌گويم.

ترسي وجود دارد كه مرا به بند مي‌كشد و روحم را مدام به زمين مي‌كوبد، ترس از اينكه ليلا از دستم ناراحت شود يا رابطه‌مان به تلخي قطع شود.

فكر مي‌كنم ليلا هم از اينجور احساسات داشته‌ باشد.

بگذريم.

امروز آخرين روز كاري من در شيفت صبح بود.

نمي‌توانم چيزي بنويسم و همين از رستگاري امشب من جلوگيري مي‌كند.

يكجورهايي دارم خودم را سانسور مي‌كنم.

شايد بهتر است مطالبي بنويسم در جايي قرار ندهم اينجوري راحتتر خودم را پيدا مي‌كنم.

خيلي وقت است كه ارضاء نشده‌ام، احساس مي‌كنم همين قضيه در رفتار اين چند روز من تاثير گذار بوده.

واقعا دارم با اين نوشته وقتم را تلف مي‌كنم.

مرگ بر خود سانسوري، درود بر آزادي فكري.

اين يادداشت ارزش ادامه دادن ندارد.