۱۳۸۵-۰۶-۰۵ | ۷:۴۴ بعدازظهر
23
و چه حس خاصي دارم.
تا حالا شده سرت رو كه پايين ميگيري يه قطره اشك بچكه وسط شيشهﯼ عينكت؟
امروز روز خاصيه
جواد گفت امروز بدترين روز عمرش بود.
منم احساسي در همين مايهها دارم.
وجه مشترك من و جواد اينه كه هر دو داريم "بوف كور" ميخونيم.
من خودم دارم اين احساس رو انتخاب ميكنم.
رو ميز جناب سرگرد.ع يه قوطي فيلم عكاسي هست كه منو ياد بچگيام ميندازه كه از اين قوطيا جمع ميكردم.
جواد پرسيد يعني تو اون بيرون هيشكي رو نداري كه دنبال كارهات بيفته و انتقاليت رو بگيره؟ عمويي داييي چيزي؟
گفت اه پسر تو خيلي تنهايي. مثل بچههاي يتيم بغض گلوم رو گرفته بود و نتونستم جوابي بدم.
خودم هم نميدونم با اين شرايط چطوري ميتونم مداركم رو جور كنم چه برسه به بقيه.
به قول صادق: تنها مرگ است كه دروغ نميگويد.
زهر مار بريز بيرون بغضتو.
اينا اصيل ترين نوشتههاييه كه ميشه نوشت.
لعنت به نوشتن.
به يك دوش گرفتن و يك يوگا احتياج دارم.
و من قرار است روزي بميرم، همه قرار است بميريم.
اصلا چرا كس شعر ميگي؟
من كه ايدئولوژيم مشخصه.
اصلاً واستا بينم، من الان چه مرگمه؟ بچه شدم؟
دارم دنيا رو با چشاي صادق ميبينم
دنيا رو هرجوري نگاش كني همونطوري به نظر ميرسه.
ميتونه تيره و تار باشه ميتونه قرمز باشه ميتونه سبز باشه ميتونه آبي باشه ميتونه سفيد باشه و ميتونه خاكستري باشه.
فكرشو بكن الان يه نماز چقدر ميچسبه.
صداي فريدون فروغي مياد كه متوجه نميشم چي ميگه.
فكر لحظات مرخصي باش، كامپيوتر شخصي پر از فيلم و آهنگ و نرمافزار، اينترنت رايگان، تلويزيون، يخچال، پنكه، درخت انجيل، تلفن، 30متري، خانواده، ليلا، بوي تنباكوي پيپ واعظي، مغازه ميوه فروشي، قارقار كلاغهاي سحرخيز، آب موتورخونه، ريل راهآهن، سس سفيد، سس گوجه، ژامبون گوشت، نسكافه، شكلات، تيزاب، فرش، پنجره، طاغچه، فلفل، انگور، گردو، شيرهﯼ خرما، چاي شيرين، ادكلن، سشوار، سينما1، كتوني مشكي، جوي روبروي خونمون با اون پل لقش، بليط هواپيماي دايي، معصومه كه هي ميگه دايي بيا بازي كنيم.
حالا هي مقاومت كن، آدمي مثلاً تو.
30 مرداد 85
تا حالا شده سرت رو كه پايين ميگيري يه قطره اشك بچكه وسط شيشهﯼ عينكت؟
امروز روز خاصيه
جواد گفت امروز بدترين روز عمرش بود.
منم احساسي در همين مايهها دارم.
وجه مشترك من و جواد اينه كه هر دو داريم "بوف كور" ميخونيم.
من خودم دارم اين احساس رو انتخاب ميكنم.
رو ميز جناب سرگرد.ع يه قوطي فيلم عكاسي هست كه منو ياد بچگيام ميندازه كه از اين قوطيا جمع ميكردم.
جواد پرسيد يعني تو اون بيرون هيشكي رو نداري كه دنبال كارهات بيفته و انتقاليت رو بگيره؟ عمويي داييي چيزي؟
گفت اه پسر تو خيلي تنهايي. مثل بچههاي يتيم بغض گلوم رو گرفته بود و نتونستم جوابي بدم.
خودم هم نميدونم با اين شرايط چطوري ميتونم مداركم رو جور كنم چه برسه به بقيه.
به قول صادق: تنها مرگ است كه دروغ نميگويد.
زهر مار بريز بيرون بغضتو.
اينا اصيل ترين نوشتههاييه كه ميشه نوشت.
لعنت به نوشتن.
به يك دوش گرفتن و يك يوگا احتياج دارم.
و من قرار است روزي بميرم، همه قرار است بميريم.
اصلا چرا كس شعر ميگي؟
من كه ايدئولوژيم مشخصه.
اصلاً واستا بينم، من الان چه مرگمه؟ بچه شدم؟
دارم دنيا رو با چشاي صادق ميبينم
دنيا رو هرجوري نگاش كني همونطوري به نظر ميرسه.
ميتونه تيره و تار باشه ميتونه قرمز باشه ميتونه سبز باشه ميتونه آبي باشه ميتونه سفيد باشه و ميتونه خاكستري باشه.
فكرشو بكن الان يه نماز چقدر ميچسبه.
صداي فريدون فروغي مياد كه متوجه نميشم چي ميگه.
فكر لحظات مرخصي باش، كامپيوتر شخصي پر از فيلم و آهنگ و نرمافزار، اينترنت رايگان، تلويزيون، يخچال، پنكه، درخت انجيل، تلفن، 30متري، خانواده، ليلا، بوي تنباكوي پيپ واعظي، مغازه ميوه فروشي، قارقار كلاغهاي سحرخيز، آب موتورخونه، ريل راهآهن، سس سفيد، سس گوجه، ژامبون گوشت، نسكافه، شكلات، تيزاب، فرش، پنجره، طاغچه، فلفل، انگور، گردو، شيرهﯼ خرما، چاي شيرين، ادكلن، سشوار، سينما1، كتوني مشكي، جوي روبروي خونمون با اون پل لقش، بليط هواپيماي دايي، معصومه كه هي ميگه دايي بيا بازي كنيم.
حالا هي مقاومت كن، آدمي مثلاً تو.
30 مرداد 85