۱۳۸۵-۰۹-۱۸ | ۵:۱۹ بعدازظهر
p
3 آبان 85
ايام تلخيست.
حدود يكماه است كه موفق به صحبت با خانوادهام نشدهام.
حضورم بالا رفته، ركورد دوري از خانهي عمرم را شكستم.
نميدانم به خاطر اين مسائل است يا مشكل از جاي ديگري آب ميخورد، روحيهام بدجوري پايين آمده.
احساس ميكنم آدم بيعرضهاي هستم، نميتوانم رفيق درست و حسابي براي خودم رديف كنم، ميخواهم هرچه زودتر انتقاليم بيايد و از اين خراب شده با اين جو خلاص شوم.
زهر مار مگر ميگذرد.
واقعاً احساس تنهايي ميكنم. دلم بدجوري گرفته، باران به نرمي ميبارد.
ديروز عصر از سرگروهبان محمودي مشت محكمي خوردم و با كوله پشتي و كلاه آهني حسابي تنبيه شدم.
ايام تلخيست.
حدود يكماه است كه موفق به صحبت با خانوادهام نشدهام.
حضورم بالا رفته، ركورد دوري از خانهي عمرم را شكستم.
نميدانم به خاطر اين مسائل است يا مشكل از جاي ديگري آب ميخورد، روحيهام بدجوري پايين آمده.
احساس ميكنم آدم بيعرضهاي هستم، نميتوانم رفيق درست و حسابي براي خودم رديف كنم، ميخواهم هرچه زودتر انتقاليم بيايد و از اين خراب شده با اين جو خلاص شوم.
زهر مار مگر ميگذرد.
واقعاً احساس تنهايي ميكنم. دلم بدجوري گرفته، باران به نرمي ميبارد.
ديروز عصر از سرگروهبان محمودي مشت محكمي خوردم و با كوله پشتي و كلاه آهني حسابي تنبيه شدم.