۱۳۸۵-۱۲-۰۶ | ۱۲:۱۹ بعدازظهر
lili4
يك اتفاق باور نكردني.
از يادداشت قبلي يك ساعتي ميگذرد
تلفن زندگ زد، صداي لطيف دختري بود، در يك صدم ثانيه گفتم حتماً دوست دختر يكي از بچههاست ولي باورم نميشد ليلاي خودم باشد.
من كه شماره نداده بودم.
چند دقيقه پيش با خودم ميگفتم يعني ليلا هم مثل من شده، او هم بي صبرانه در انتظارم است؟
گفتم كه هر لحظه كه ميگذرد علاقهام به ليلا بيشتر ميشود.
پريروز با موبايل جواد به ليلا زنگ زده بودم و خواسته بودم تا با موبايل جواد تماس بگيرد كه بنا به دلايل مخابراتي نشده بود.
امروز با جواد زنگ زده بود و شمارهي دفتر فرماندهي را گرفته بود.
ليلا گفت: نميدوني با من چي كار كردي، اصلاً نميتونم كاري كنم، موقع غذا خوردن يه دفعه گريهام گرفت رفتم بالا اتاقم.
صداي ليلا آرامم كرد.
آرام شدم و شارژ.
از احساس افسردگيم خبري نيست.
بيرانوند از نگهباني برگشت، گفت از اين به بعد ظرفها را نوبتي بشوريم، گفتم باشه.
زنده باد تلهپاتي
از يادداشت قبلي يك ساعتي ميگذرد
تلفن زندگ زد، صداي لطيف دختري بود، در يك صدم ثانيه گفتم حتماً دوست دختر يكي از بچههاست ولي باورم نميشد ليلاي خودم باشد.
من كه شماره نداده بودم.
چند دقيقه پيش با خودم ميگفتم يعني ليلا هم مثل من شده، او هم بي صبرانه در انتظارم است؟
گفتم كه هر لحظه كه ميگذرد علاقهام به ليلا بيشتر ميشود.
پريروز با موبايل جواد به ليلا زنگ زده بودم و خواسته بودم تا با موبايل جواد تماس بگيرد كه بنا به دلايل مخابراتي نشده بود.
امروز با جواد زنگ زده بود و شمارهي دفتر فرماندهي را گرفته بود.
ليلا گفت: نميدوني با من چي كار كردي، اصلاً نميتونم كاري كنم، موقع غذا خوردن يه دفعه گريهام گرفت رفتم بالا اتاقم.
صداي ليلا آرامم كرد.
آرام شدم و شارژ.
از احساس افسردگيم خبري نيست.
بيرانوند از نگهباني برگشت، گفت از اين به بعد ظرفها را نوبتي بشوريم، گفتم باشه.
زنده باد تلهپاتي