۱۳۸۶-۰۶-۰۱ | ۱۰:۲۵ قبل‌ازظهر
18/4/86
امروز سومين گروهبان نگهبانيم است.
ديروز خونه‌ي عمو داوود(ستوانيكم سعدي) بودم.
خيلي دوست داشتم داوود پدر زنم باشه،‌ خيلي اخلاق خوبي داره و باهاش احساس راحتي دارم.
درسته كه من دارم اين چيزا رو مي‌نويسم؟ شايد با ليلا ازدواج كردم اونوقت اين نوشته ها باعث شرمندگيم مي‌شه.
كاشكلي ليلا يه خورده لوتي بود.
بهش گفتم از اينكه چادري مي‌گرده ناراحت نيستم چون محلشون يه جوريه كه همه بد نگاهش مي‌كنن.
مي‌دونم اين مسائل زياد مهم نيستن ولي واسه من خيلي مهم شدن، اين دفعه كه رفتم مرخصي ازش مي‌خوام با مانتو بگرده مثل بقيه مردم.
هورمون‌هاي بدي در بدنم ترشح شده و احساس كسالت و بيماري دارم، احساس مي‌كنم نفسم خيلي داغ شده. ديشب اصلاً نتونستم بخوابم.
دقايقي بعد ورزش صبحگاهي شروع مي‌شه.
ديروز عمو داوود دي.وي.دي درايوش رو آورد من نصب كردم اينجا و حدود 8 تا dvd ريختم داخل هارد كه هر كدومشون نزديك 8 تا فيلم داره.
فكر مي‌كنم اگه هز روز يك فيلم هم ببينم نتونم همه رو ببينم.
*
فيلم عاشقانه romance رو ديدم، البته بدون صدا.
حدود نيم ساعت ديگر شامگاه مشتركه و بايد بچه‌ها رو به خط كنم.
پاهام كمي عرق‌سوز شدن و مجبور شدم كرم آ+د بزنم.
اين اتاق خيلي گرمه و مگس‌ها دارن سر به سرم مي‌ذارن.
امروز مسعود كريمخاني رفت پايان‌دوره و بياتي به عنوان ارشد گروهان انتخاب شد.( اين پست اول به من پيشنهاد شده بود)
احسان بيرانوند هم به عنوان ارشد نظافتچي‌هاي تمام اماكن عمومي از جمله آسايشگاه انتخاب شد.
ديروز وقتي آفلاين‌هايم را چك مي‌كردم با پيغام‌هاي رويا مواجه شدم كه گفته بود ماشين خريده و آدرس پادگان را خواسته بود تا بيايد ملاقات. (مگه رويا دوباره ازدواج نكرده بود؟)
يه جوري شدم امروز، كاشكي ليلا يه زنگي مي‌زد، نمي‌دونم الان دنيا اون بيرون چه شكلي شده، هر چي باشه دو هفته‌است شهر نرفتم.