۱۳۸۴-۰۱-۱۴ | ۳:۲۰ بعدازظهر
بهتره
خوب احساس نسبتاً خوبي دارم.
استكون چايي روي ميز. تمركز ندارم اينجا.
ديروز سيزده بدر بود كه خوش گذشت.فردا بايد برم كلاس، كلي مشق دارم واسه آمار.
سعي ميكنم امروز مشقامو بنويسم.
دارم سعي ميكنم مواظب باشم اسم كسي رو اينجا ننويسم.
هي پسر اينجا اصلا معلوم نميشه من چقد بد خطم.
خوب اين كجاش دفتر خاطراته؟
عوضش ديگه مطمئنم كسي يواشكي از كمدم دودرش نميكنه.
دارم رو افسردگيم كار ميكنم. اگه جور بشه ميرم دكتر. ولي تا خودم نتونم جور نميشه.
يه جورائي استرس داره تو معدم غوغا ميكنه.
چائي هم كه داره خنك ميشه.
صداي كيبورد از پنجره ميره بيرون.
همون فلسطين رو آزاد كنم راحتتر نيست؟
ميگه: بايد يكسري اهداف كوچيك روزمره داشته باشي و بهشون برسي و چنتا چيز ديگه كه يادم رفتن باز.
ميشه حافظه رو برش گردوند؟ ميشه روابط اجتماعي رو كه بايد تو بچگي ياد ميگرفتم رو الان ياد بگيرم؟
آهاي ملت ميشه منم بازي بدين؟
خوب ديگه دارم مثل دفتر قبليم مينويسم. بهتره چايي بخورم.
اه يه حسرت (يا حصرت) محكم خوردم كه چرا زودتر اينجارو را ننداختم.
خدا كنه اينجا ديليت نشه چون ميخوام تا آينده دور داشته باشمش.