۱۳۸۷-۰۶-۱۷ | ۱۰:۵۵ بعدازظهر
واقعاً مضحک است
87/6/17
سر و گردنم درد می کند، کمی حالت تهوع دارم با گلاب به رویتان اسهال.
از بس که دارم می خورم. خوب تقصیر من چیست؟ روزه نمی گیرم. نهار می خورم شام و سحری و افطاری و کلی چیز و میز می خورم.
همین الانم دارم آب انگور می خورم.
بدترین قسمت خوردن افطاره که مجبورم وانمود به گرسنگی کنم و تظاهر به روزه گیری کنم.
خیلی دردناکه با شکم پر، پرخوری کردن.
هیچ وقت فکر نمی کردم اینقدر شکم بزرگی داشته باشم، البته الان فکر می کنم که شکم بزرگ و بزرگتری داشته باشم در آینده.
منتظرم آقای هوشمند بدهی ام را بیاورد دم در.
هرچقدر مبلغ بدهی ها بیشتر باشد آدم ها بد قولتر می شوند.
پس چرا زندگیم درست نمی شود؟ چرا به وجود نمیام؟
می دونی؟ گذر زمان داره ترتیبم رو می ده، هرچی بیشتر می گذره، بیشتر با کلک های زندگی آشنا میشم، بیشتر تجربه کسب می کنم و بیشتر احساس می کنم که همه چیز رو می دونم و دیگه لذت امتحان کردنش رو ندارم.
به قول معروف همه چیز تکراری می شه و وقتی کمی تنبلی چاشنی کار میشه دیگه دلیلی برای تحمل زندگی باقی نمی مونه.
یاد شبهایی که ورزش می کردم بخیر، صبحهایی که وقتی سعادت زود بیدار شدن داشتم مرا به عرش می برد، شبهایی که با سکوت و آرامشش در اوج معنویات غوطه ور می شدم.
چرا هرگز نتوانستم حتی چند روز طبق برنامه زندگی کنم؟
چرا کتابخانه و باشگاه و استخر و ... نرفتم؟
چرا اهل مسافرت نشدم؟
من هنوز مریضم؟
من افسرده ام؟
واقعاً خیلی مضحکه که به زندگی کردنم دارم ادامه می دم.
واقعاً مضحک است...
چقدر عوض شدم !
کسی که هیچ وقت به ایده هایش عمل نکرد
87/6/3
روی سنگ مزارم بنویسید: کسی که هیچ وقت به ایده هایش عمل نکرد.
من واقعاً تنبلم؟
اصلاً حس نوشتن ندارم و این خودش دلیلی است بر اینکه اصلاً در مد بالغ نیستم.
الان می خوام سیگار بکشم و بخوابم. بخوابم اونقدر که بمیرم.
اگه قرار بشه دو تا از بزرگترین مشخصه های منفی من رو بگن یکیش تنبلی و دیگری مشکل تصمیم گیریه.
نقطه قوتم هم خلاقیت و علاقه به فلسفه
شاید علاقه من به فلسفه باعث میشه نتونم تصمیم گیری کنم و خلاقیت زیادی باعث تنبلیم میشه.
این خط آخری واقعاً شعر بود.
تازگی ها دارم از گردن درد هم رنج میبرم. سیگارم هم زیاد شده.
ریتالین روزهای اول باعث شد زیاد بی حوصله نباشم ولی الان هیچ فرقی با قبلش ندارم.
البته شاید سیگارهای متوالی باشه که داره اثرش رو خنثی میکنه.
کمی از خواب آلودگیم پرید. امشب فیلم فریاد مورچه ها رو می بینم.

۱۳۸۷-۰۵-۲۷ | ۱:۰۴ قبل‌ازظهر
حلقه
87/5/20
اوج استیصال.
میدونی؟
من نه تنها آدم نجیب و پاک و با وجدانی نیستم بلکه واقعاً آدم کثیفی هستم.
من اوج اشتباهم.
نهایت پستی.
چقدر حال و هوای این یادداشت شبیه یادداشت "فاحشه منم" مربوط به دوران تجاوز به رویاست.
امروز دقایقی بعد از اینکه بر دستان لیلای جدید بوسه می زدم بر لبان لیلای قدیم بوسه زدم.
هنگامی که عکسهایش را از موبایلش بلوتوث می کردم، دستم روی سینه هایش سر می خورد.
باید به لیلای جدید می گفتم که هنوز پای لیلای دیگری در میان است.
من دارم چه کار می کنم؟
چرا زندگیم ذره ای شفافیت ندارد؟
من از سکس یکطرفه خوشم نمی آید، امروز از روی عادت سعی می کردم لیلای قدیم را دوباره تصاحب کنم.
من که جنبه اش را داشتم باید هر طور شده قرارش را به هم می زدم، رابطه ما که تمام شده بود.
این یک طرف قضیه.
احساس کردم لیلای جدید امروز از من انتظارات بیشتری دارد، او که برایم حلقه گرفته بود انتظارات بیشتری داشت. احساس کردم که احساس کرد به دردش نمی خورم، شاید به خاطر متلک هایی که سهوا بارش می کردم. مثلا می گفتم شبیه پیرزن ها شدی، شاید به خاطر بیشتر بودن سنش واقعا ناراحت شده.
نمی دونم ولی هرچیه به تلفنم جواب نمیده.
آخه چرا ایران آخه چرا تو این شهر
87/5/15
یعنی همه جا همینطوریه؟
همه تهی، همه دنبال اهداف پوچ و بی معنی، همه مزخرف.
مثلاً پاریس هم همینطوریه؟ اونا هم اینقدرآدم های مزخرفین؟
یعنی جایی هست که پست مدرنیسم و سکولاریسم و اومانیسم و این جور شاخه های آتئیستی جا افتاده باشه؟ آدم ها واقعاً اینطوری فکر کنن. زندگی شون بر این پایه باشه.
یکبار مرتضی جواب جالبی به این سوالم داد که پرسیدم چرا باید در همچین جایی متولد میشدم، این همه جا هست توی دنیا، آخه چرا ایران آخه چرا تو این شهر.
جوابش واقعاً جالب بود: اونوقت دیگه این آدم نمیشدی، اونوقت یه نفر دیگه بودی.
راست میگه، ما که به وجود روح معتقد نیستیم پس وقتی جای دیگه متولد بشم دیگه من نیستم اون یکی دیگه است.
هدف زندگی
87/5/14
آره.
یک روز از خواب بیدار میشی و میبینی که ازدواج کردی و با خودت میگی: خوب، حالا چی؟
میدونی؟
درسته فلسفه مدون و مستندی ندارم، ولی تا حدودی چیزهای مشخصی در ذهن دارم.
بزرگترین مشکل باقی مونده من، هدف زندگی کردنمه، خوب حالا که بعضی چیزها رو تا حد یقین قبول دارم، باید چیکار کنم تو زندگیم؟
تا واسه این سوالم جوابی نداشته باشم، طعم خوشبختی رو حس نمیکنم.
انتخاب
87/5/14
دوست دارم نوع مشروبم رو خودم انتخاب کنم، همچنین نوع سیگارم رو.
حتی دوست دارم شرتی که خونه می پوشم هم به انتخاب خودم باشه. دوست دارم همه آشغالهای دور و برم رو بریزم روی همدیگه و آتیش بزنم.
آره زندگی یعنی انتخاب نوع سیگار و مشروب توسط خودت.
تا به حال اینقدر ناب، پوچ نبوده ام
87/5/13
با چشمانی اشک آلود، بعد از فیلم خانه ای از شن و مه با بازی شهره آغداشلو و جنیفر کنلی.
ما محکوم به بودن نیستیم. کسی یا موجودی ما را محکوم نکرده.
ما کاملاً تصادفی وجود داریم و دیر یا زود از بین خواهیم رفت.
کاملاً تصادفی است که بودن خود را می فهمیم و رنج می کشیم.
کاملاً تصادفی است که هوشمندیم.
غمها و غصه ها چقدر پیش پا افتاده اند.
چقدر من پیش پا افتاده ام.
چقدر بودنم عجیب است.
چقدر داستانهایی که تاکنون درباره بودن گفته اند خنده دار است.
تا به حال اینقدر ناب، پوچ نبوده ام.
من مرده ام
87/5/12
برگه ای سفید در مقابل
چه معنی دارد نوشتنم
خیلی افسرده ام امروز
دیگر اشتیاق هیچ کاری را ندارم
دلیلی برای زندگی کردنم نیست
من باید تا الان مرده بودم.
دیگر زیاد با قرصهایم حال نمیکنم، دکتری تازه با قرصهای نو می خواهم.
هوس سیگار کرده ام.
من مرده ام.

حسرت
23/4/87
مهدی.
اگه زندگیت رو زندگی نکنی بعدها بدجوری حسرت می خوریا.
بدجوری حسرت می خوری
۱۳۸۷-۰۴-۱۹ | ۱:۱۶ قبل‌ازظهر
واژه ی دیگری باید
87/4/16
اینجا حیاط خانه ماست، زیر شاخه های بوته یاس، در مقابل زرد آلوهای خشک و تنه ی بریده درخت انجیر، این منم، مردی تنها در دل سیم های به هم پیچیده، در میان دنیای پر از تهی.
آسمان مثل سالهای گذشته آبیست، ولی من رنگ را از دست داده ام.
وجودم را از دست داده ام، موجودیتم را، هرچند هنوز هم تعریفی از موجودیت ندارم.
اصلاً مگر می شود موجودیت را تعریف کرد؟ و اگر هم بشود مگر برای همیشه صادق است؟
من مریضم، نه؟ تمام مدتی که خود را در اتاق مقابل زندانی کرده ام مریض بوده ام.
روزی که با قلم و کاغذ قهر کردم مریض شدم، روزی که...
از صدای موتورسیکلت هراسانم، نکند زندانبانان را آوردند؟
واژه ی زندانبان دیگر تکراری شده، واژه ی دیگری باید !
ها، برو عامو، برو خودت چراغ بیار
87/4/11
و اینک زمان آن فرا رسیده که اندام نحیف خود را بجنبانم و اکسید کنم هر آنچه باید
آری درست حدس زدید. شب است، شبی که سحر خیزان صبح می خوانندش.
و در این صبحی که شب است مرزهای دیروز و امروز و فردا از میان رفته.
آری باز هم درست حدس زدید، من دارم کس شعر می گویم.
دیشب آبجی بزرگه در خواب دیده که مرا زندانی کرده بودند و می خواستند دار بزنند.
و من هم برای دومین بار ماجرای جنگ اسرائیل و آمریکا با ایران را خواب دیدم.
به قول فروید، رؤیا از اطلاعات ناخودآگاه تغذیه می کند.و بیش از زیاد درصد از محتویات خوابها مربوط می شود به مسائل روز گذشته.
یعنی آبجی بزرگه در مورد من چه فکری کرده که همچین خوابی دیده.
من مرتد به نظر می رسم؟
صندلی ها برای که شیهه می کشند.
اگر به قول فروید، عقل فیلتری جلوی تراوشات ذهنی بگذارد، باید بگویم: انگشتم در گوش سورئالیست.
عقل فقط انگشت و گوش رو با بعضی چیزا جابجا کرد.
ما بقی نشانه ی خروار است و چه بیهوده دلم غمگین است ! راستی ای آشنا اگر چراغ داری برای ما هم بیار و من حسرت آن پندارم که چرا، سیب می خوری؟
فروید راست می گه، هیچی مثل کس نوشت آدم رو خالی نمی کنه. اصلاً روان کاوی رو که ابداع کرد هم رو همین منوال بود، یعنی اقای دکتر آبادانی-لره به بیمارش می گفت: های عامو هرچی کس شعر تو دلت هست بریز بیرون که من گوشم با تونه.
ولی اینها دلیل نمی شود که مدام دستت را روی آلتت بکشی و حمد و ستایش کنی پروردگاری را که خودت آفریده ای.
ای دوست چراغ بیار.
بعد از اینکه مرا به دار آویختید، روی سنگ قبرم بنویسید: چه فاتحه بخوانید و چه نخوانید من مرده ام و هر کاری کنم کیرم به جایی نمی رسد.
ای آشنا با توام.
هنوز چراغ نیاوردی؟
چراغ را روی کیر نیمه برافراشته ام آویزان می کنم و انعکاسش را روی سینه های بلورینت تماشا می کنم. اگر خودت را بپوشانی چراغ خواهد افتاد.
کیر جزئی از بدنم است مثل بینی، به تخمم که خواننده جنبه ندارد.
ها، برو عامو، برو خودت چراغ بیار، می خوای مارو کیر کنی؟ یا کس گیر آوردی ما رو؟
۱۳۸۷-۰۴-۰۹ | ۲:۲۲ قبل‌ازظهر
اندک سکوتی و دیگر هیچ
87/4/8
فقط 5 دقیقه برای هر ساعتی که زندگی می کنی لازم است تا خوشبخت شوی.
چی؟
خوب بشین 5 دقیقه ساکت، فکر کن که یکساعت بعدی رو قراره چیکار کنی. همین.
بعضی وقتها یه چیزایی می نویسم به سبک سورئالیستی بعدش میشینم ببینم چی گفتم، اگه خیلی مزخرف بود حذفش می کنم، اگه خوب بود هم که بقاء پیدا می کنه. مثل قضیه داروین که میگه ضعیفتر ها از بین میرن و فقط خوب ها باقی می مونن.
از وقتی دارم کار فرهنگی می کنم دست از نیم فاصله برداشتم.
حتی اسم فیلمهایی که می بینم هم برام مهم نیست چه برسه براش مطلب تو وبلاگم هوا کنم.
فقط می تونم بگم قضیه پری دریایی بود با بازی تام هنکس که احساس کردم متعلق به زمان و فرهنگ الان من نبود و چیز دندانگیری هم نداشت.
نصف انگلیسی ها طی یک نظر سنجی اعتقاد دارن مسیحیت تا 100 سال دیگه از بین می ره.
کاشکی 100 سال دیگه متولد می شدم تا از این دوران گذار از مذهب خلاص بشم.
به قول هگل روح جهانی اون موقع به اندازه مطلوبی پیشرفت می کنه.
خیام میگه وقتی مردیم چه فرقی با مرده های 1000 سال پیش داریم؟
وقتی در حال خوندن کتابی هستم شخصیت اون روزهام ارتباط زیادی با محتویات کتاب داره.
باید در نمودار زندگیم با یک رنگ دیگر مشخص کنند که مثلاً از تاریخ فلان تا فلان را در حال خواندن فلان کتابها بودم پس طبیعی بود که آن موقع فلان تصمیم را بگیرم.
مثلاً از خودم حلقه ازدواج در کنم.
خوب طبیعی است که پشیمان شوم وقتی دارم کتابی دیگر می خوانم.
راستی فیلمها خیلی به کتابها چسبیده اند و مطالب وبلاگشهر و روح واحد دنیای مجازی.
۱۳۸۷-۰۳-۲۷ | ۱۰:۳۲ بعدازظهر
رانگ سیستمز

87/3/28

بارها گفته‌ام که در سیستمی غلط زندگی می کنم.

یک نمونه از سیستم های متفاوتی که در آن زیسته ام، دوران سربازی بود.

پرفورمنس در سیستم سربازی بسیار بالاتر از سیستم فعلی ام بود. به این نکته هم بارها اشاره کرده ام.

خشمگین می شدم، ناراحت می شدم، خسته می شدم، ولی هوشیارتر بودم و فرصت زیادی برای زندگی داشتم.

مثل دخترهایی که منتظر خواستگار مناسبی هستند زندگی می کنم و برنامه ی مشخصی ندارم.



راستش دلم می خواد بنویسم

87/2/23

نوشتن جوری حرف زدن است ولی نباید جوری باشه که بعد از ازدواج به طرف بگی بیا از پشت برو.

شاید تا ۵ سال یادم بمونه که جمله‌ی بالا تلمیح از چه داستانی بود ولی مطمئناً چند سال بعدش فراموش می‌کنم و نه‌تنها متوجه قضیه نمی‌شم، بلکه این نگارش رو به پای ضعف ادبی می‌ذارم.

۱۳۸۷-۰۲-۲۳ | ۸:۳۶ بعدازظهر
این یک جور مرگ است

87/2/21

اینجا اوبونتوست.

اوبونتو یک توزیع از لینوکس است که به تازگی ارائه شده.

کیبورد استاندارد فارسی تفاوتهای اندکی با کیبورد مایروسافت دارد، همین امر باعث کندی محسوسی در نوشتنم شده.

چند روزیست که کتاب دنیای سوفی را از نمایشگاه کتاب تهران خرید اینترنتی کرده ام و می خوانم.

اگر چند سال پیش این کتاب را می خواندم دیوانه می شدم و هنگام خواندن اشک از چشمانم جاری می شد ولی دیگر لذات فلسفه هم برایم عادی شده و آن نگاه فیلسوفانه را ندارم و احساس می کنم هرگز جوابی برای سؤالات اساسی فلسفی نخواهم یافت.

این یک جور مرگ است.

این مرگ یا جزء عوارض سیتالوپرام است یا دلیلی بر مصرف آن.

من دیگر یک فیلسوف نیستم، یک آدم معمولیم که در روزمرگی غرق شده.

مطمئناً یک آدم معمولی نشده ام. بزرگترین شاخص یک آدم معمولی این است که کاملاً معمولیست، ولی من به هیچ وجه معمولی نیستم و هنوز کاملاً متفاوت از بقیه فکر و زندگی می کنم.

شاید اسیر یک فلسفه‌ی شکست خورده باشم، ولی هنوز نوعی فیلسوف محسوب می شوم که از پاسخهایی که در دست دارد راضی نیست.

تنهاترین پسری که پشت کیبورد دراز کشیده

87/2/16

امروز یکی از ماکزیمم های نسبی نمودار دپسردگی ام بود.

فکر کنم مغزم رو به طور کامل از دست دادم، یا مثلاً بخش اعظمی از اونو.

ماهواره رو دادم رفت، شاید این بزرگترین تغییری باشه که در این روزها داشتم.

هش حوصیله یوخوم.

دارم به صدای دلنواز "گوگسل" گوش می دم.

بی دلیل گریه می کنم، وقتی به زندگی خودم نگاه می کنم مگه نیازی به دلیل هست.

صدای داریوش: ای بزرگ و ماندنی

این همون نیست؟ همون اضطراب اگزیستانسسیالیستی؟ همونه ...

برو حال کن، عامل وابستگی تو ماهواره بوده.

خوب، حالا چطوری بخوابم؟ ساعت از 2 شب هم گذشته.

خوشحالم که فردا صبح می خوام برم سر کار و مجبور نیستم مثل امروز تا ساعت 2 ظهر بخوابم.

نفرین نامه ی داریوش.

چند ساعت پیش که در اوج ملال بودم، یهو گفتم اصلاً نمی خوام برم فراگیر، بذار واسه آزاد بخونیم...

۱۳۸۷-۰۲-۱۵ | ۱۲:۳۳ قبل‌ازظهر
پارادوکس

87/2/14

چه دلیلی داری که ثابت کند واقعاً احمق بزرگی نیستی؟

مگر احمق ها و دیوانه ها خودشان می دانند که دیوانه و احمقند؟

یک چیزهایی از اینطرف و آنطرف شنیده ای، ادعای پیامبری می کنی، تو واقعاً احمقی.

فکر می کنی به نتیجه رسیده ای و بیخیال رشد و پیشرفت شده ای. واقعاً احمقی.

به استندبای رفته ای، خواب زمستانی، در خواب راه می روی، همه چیز را روی اتوماتیک گذاشته ای، ادعای روشنفکریت هم می شود؟

***

در قسمتهای قبلی به این نتیجه رسیدیم که مشکلات از سه منبع تغذیه می شوند.

1- بیولوژیکی: مثلاً همین خمیده نشستن من باعث سردرد و خیلی چیزهای دیگر می شود، یا ورزش کردن و سیگار کشیدن و قرصهای آرامبخش.

2- فلسفی: مثلاً اینکه اعتقاد داری که بعد از مرگی خواهد بود یا نه.

3- روانشناسی: مثلاً اینکه چه دوران کودکی رو پشت سر گذاشتی.

اینها هر سه به یک میزان اهمیت دارند و نمی توان گفت اگر از نظر روانشناسی مشکل حل شود همه چیز حل است یا فلسفی و یا بیولوژیکی. بارها شده که در یکی یا دوتا از موارد پیشرفت کرده ام ولی دوباره عقب نشینی کرده ام.

مهم این است که هر سه مورد را همزمان به طرف جلو ببرم و به این مسئله واقف باشم که اگر هرجا توقف کنم، خود به خود به عقب رانده خواهم شد.

سوال: باید با تناقضها چه کرد؟ وقتی بین این سه اینقدر وابستگی وجود دارد چطور می شود مثلاً وقتی فلسفه ات می گویم همه چیز پوچ است، تو از سیگار دوری کنی؟ یا وقتی فرضاً در کودکی تبدیل به آدمکش شده ای چطور می توانی با فلسفه رشد بشریت همجهت شوی.

شاید مثالهایی که در سوال بالا ذکر کردم به اندازه کافی گویای این تناقض نباشند ولی نمی توان منکر این پارادوکس شد.

این مطلب باید ادامه داشته باشد . . .

۱۳۸۷-۰۲-۱۲ | ۱۲:۵۶ قبل‌ازظهر
خارج از فریم ورک

85/2/12

بعضی چیزها نیاز به توضیح ندارند و اگر چیزی در موردشان نوشته شود، بوی ریا می گیرد.

اگر بخواهم کمی ریا کنم باید بگویم، ...

چه باید بگویم؟

باید بگویم زندگی !

باید بگویم پاراگرافی که نوشتم.

بذار راحت بگم

من از نظر فلسفی بیمارم.

سیتالوپرام این حفره ی درونی مرا پر نمی کند، فقط رویش سرپوش می گذارد.

در حال حاضر کاملاً نباتی زندگی می کنم.

آرزو میکنم که فکر کنم، آرزو می کنم جهتی برای اندیشیدن داشته باشم.

نه حرفم را پس گرفتم.

مشکل من فقط فلسفی نیست، بلکه ترکیبی از مسائل روانی و فلسفی و بیولوژیکی است.

فکر می کنم این تمیز ترین جوابیست که تا به حال به این سوال داده ام.

کاش کتاب دنیای سوفی را پیدا می کردم...

۱۳۸۷-۰۲-۰۹ | ۱۰:۰۵ بعدازظهر
سیگار، آدامس، سکس

85/2/9

قاطی، پاتی

در پیتی

بزرگ شو

برو کتابخونه

عادت کن کم کم

عادت ماهانه ات مگر نیست

ای برادر سیرت زیبا ببین

آیا تو

نمی خواهی؟

که احساس بزرگی کنی؟

بس است این کوچکی

تنهایی

مرگ

سیگار دلم می خواهد

مثل کودکی که احساس روشنفکری می کند

من واقعاً تنها هستم

و از تنهایی خویش پندی نمی گیرم

هفته ها

ماهها

روزها

شبها

همه

از پس هم

می گذرند

گذشته اند

ولی من هیچ

یاد لیلا افتادم

یاد ترکیدن کاندوم

و چقدر من تنهایم

و چقدر دوست دارم که تنها بمانم

عمو زنجیر باف

بعله

زنجیر منو بافتی؟

بعله

بابا اومده

چی چی اورده؟

نخود و کیشمیش

با صدای چی؟

بع بع

دنبه داری نه نه

یکی بیاد با من دوست بشه

من خیلی دنبال دوست دختر می گردم

مهدی ، الاغ

تو واقعاً دنبال دوست دختری؟

تو دوست داری که وا نمود کنی که دنبالشی

تو احتیاجی نداری

تو اصلاً حس و حال دوست دختر نداری

نداری

بشین و روی فریم ورکت باش

برگرد به زندگی

برگرد به زندگی

اگر نامی برای یک هفته تنهایی مشهد بگذارم این را انتخاب می کنم:

سیگار، آدامس، سکس

فکر می کردم تنها باشم ولی ذهنم پر بود از شلوغی های الکی

دلم برای آگاهی تنگ شده

برای برنامه ریزی

برای ورزش

برای اراده

برای بیدار شدن

برای بودن

همین، من دیگه عرضی دارم، ممنون که تا این لحظه شب به حرفهام گوش دادین.

حالا از کاراکتر دومم دعوت می کنم تا بالای سن بیان، تشویقشون کنید...

۱۳۸۷-۰۱-۲۲ | ۱:۰۰ قبل‌ازظهر
کرمان

87/1/17

آری اینچنین بود برادر.

لحظاتی قبل آهنگ زیبای گادفادر را با پیانوی کامپیوتر نواختم و لذتی وصف ناپذیر را تجربه کردم.

سفر کرمان به همراه دوست قدیمی ام مهدی و برادر کوچکش تجربه هایی به یاد ماندنی برایم به ارمغان آورد، تجربه هایی که تا آخرین روز زندگی تأثیراتش را احساس خواهم کرد.

همانطور که انتظار می رفت در طول سفر به مرور دانسته های فلسفی و ایدئولوژیکی خود پرداختیم.

۱۳۸۷-۰۱-۰۵ | ۹:۵۸ بعدازظهر
خوب منم دارم زندگی می کنم دیگه

7/1/86

تو هی فکر کن مشکل داری.

فکر کن گرفتاری، وقت نداری.

فکر کن خوشبخت نیستی.

فکر کن آینده ای نداری.

شاید ندونم خوشبختی چیه، ولی بدبختی رو خوب میشناسم.

بدبختی نقطه مقابل خوشبختیه.

بدبختی که شاخ و دم نداره.

فقط کافیه فکر کنی بدبختی.

همین.

همینطوری که هستی بمون، فقط روی کاغذ نموداری بکش از ندگی فعلی خودت، کارهایی که می کنی، منظورم دقیقاً کارهاییه که در حال انجامش هستی.

مثلاً شغل فعلی، روزهای کار، ادامه تحصیل، اوقات فراغت و اینجور چیزها.

مگه زندگی فعلی من چه اشکالی داره؟ من حق ندارم روزی چند ساعت پای ماهواره باشم؟ یا فیلم ببینم یا حتی بازی کنم؟

مگه من چی می خوام؟

۱۳۸۷-۰۱-۰۳ | ۲:۵۶ بعدازظهر
زندگی جانبی

1/1/87

این ها سرگرمی های من هستند.

مشکلات من فقط سرگرمی هایم هستند.

من هنوز موجودیت اصلی ندارم، همه این ها کارهای فرعی من هستند.

وبلاگ، اینترنت، ماهواره، فیلم، کتاب، پول و کامپیوتر و شغل فعلی هیچ کدام موضوع اصلی زندگی من نیستند.

من قصدم از سفر لذت بردن است نه ترس و دلهره و سردرد.

قصدم از بازی، سرگرمی و هیجان است نه ترس از ضایع شدن. ترس از باخت. ترس از رو شدن.

۱۳۸۶-۱۲-۰۶ | ۹:۵۷ بعدازظهر
افسانه 1900

86/12/5

می نویسم. طوری که انگار پیش از این هرگز دست به قلم نبرده ام.

ساعت دارد 12 شب می شود و بنابه توافقات زمانی فردا شروع می شود.

فردایم هیچ فرقی با امروز نخواهد داشت، چرا که من خواهان تغییر نیستم.

تغییر یعنی چه؟

چی می خوای؟ چرا ناراحتی؟ چرا ناراضی هستی؟

باید لیستی از چیزهایی که می خوام تهیه کنم، قضیه من شده مثل همونی که از خدا می خواسته از بانک جایزه در بیاد بعد خدا میاد تو خوابش می گه لامصب حداقل برو یه حساب باز کن.

من برای هیچی تلاش نمی کنم و هیچی به دست نمیارم.

فردا:

بعد از دیدن افسانه 1900

آقاجان ذهن من متفاوته، این ضعف من رو نشون نمی ده، من می تونم کارهایی انجام بدم که کسی نمیتونه.

این یه نکته.

نکته ی بعدی که مستقیما در فیلم بهش اشاره شد:

پیانو 88 تا کلید داره، می دونی با 88 تا کلید سروکار داری و می تونی آهنگ بسازی. ولی وقتی بینهایت باشه نمی تونی.

این دقیقاً به یکی از معروفترین مشکلات من اشاره داره.

کاش دنیا به اندازه ی یک کشتی بود، یا کوچکتر، با انسانهایی محدود، کاش تمام دنیا همین بود.

۱۳۸۶-۱۱-۲۹ | ۱:۰۳ قبل‌ازظهر
شاید روزی معمای هستی حل شود

86/11/28

شب است.

چشمهایم به زور می بیند

از امشب دوز سیتالوپرامم را دو برابر کردم و با نیمه قرص xanx و پروپرانولول بالا انداختم.

شب است.

یاد قدیمها که شبها زیر نور چراغ مطالعه ارگ می زدم، خاطره می نوشتم، رادیو گوش می دادم، هندسه حل می کردم، با خودم شطرنج بازی می کردم.

مانیتور را روی زمین گذاشته ام و کیبورد و موس را هم کنار رختخوابم آورده ام.

کاش ایرانی نبودم. البته اگر راستش را بخواهید فرق زیادی هم ندارد.

باید بگویم کاش انسان نبودم یا حداقل متعلق به این زمان نبودم.

شاید روزی معمای هستی حل شود.

۱۳۸۶-۱۱-۲۴ | ۹:۵۷ بعدازظهر
متوجه که هستین، زندگی جدیدم شروع شده
86/11/24
فقط اومدم بنویسم.
دلم نوشتن می خواست.
کاشکی همه کیبوردها مثل هم بودن.
اونوقت دیگه هی به جای نقطه "اسلش" نمی زدم.
کاشکی وقتی از دابل کوتیشن استفاده می کردم مایروسافت آفیس ورد بر نمی داشت فونت رو به حالت دیفالت برگردونه.
امروز از قیافه ام خیلی خوشم اومد، شبیه آدم بود چهرم. اون لبخند شیطنت آمیز رو نداشت، منظورم اون ماسک مسخره است که ازش خوشم نمیاد.
به نظر شما من نسبتی با دی جی سالینجر دارم؟
به خدا اینا رو نمی نویسم تا شما بخونین، می نویسم واسه خودم، پس لطف کنین کاری نکنید که مجبور بشم بدم بخونین.
چه سکوتی بر من حاکمه.
متوجه که هستین، زندگی جدیدم شروع شده، حتی از سربازی هم تأثیر گذارتره.
حدود یک ماهی میکشه تا قرصها تأثیر اصلی خودشونو نشون بدن، فکر میکنم اونموقع زمان خوبی برای گرفتن تصمیمات اساسی زندگی ام باشه.
اگه هدف اصلیم ادامه تحصیل باشه، چیزی نمی تونه جلودارم باشه.
حتی خودم هم نمی تونم جلوی خودم وایسم، منظورم اینه که وقتی با خودم متحد باشم دلیلی برای درگیری درونی وجود نداره.

طلسم روانپزشکی شکسته شد

86/11/22

و بالاخره طلسم روانپزشکی رو شکستم.

حالا منم از مصرف کنندگان سیتالوپرام و سه نوع قرص دیگه هستم.

مشکل اینجاست که هر چهارنوع قرص که سه نوعشون رو هرروز مصرف می کنمف خواب آور هستند و باعث گیجی می شن.

البته قبلاً هم همیشه خواب آلود بودم و گیج.

اصلاً حس نوشتن ندارم. دوست دارم برم بیرون یا یه کاری بکنم، یا بخوابم. خیلی خمیازه می کشم و چشمام قرمز شده. مثل اینکه تمام شب بیدار بوده باشم.

یکی از قرصها از خانواده ی دیازپامه.

فکر می کردم روانپزشک یک آدم مهربون باشه که با ادم حرف می زنه و مشکل رو ریشه یابی می کنه، ولی مثل پزشک عمومی بدنمو معاینه کرد و چندتا سوال پرسید و قرصهاشو داد.

حتماً روزی هزارتا مثل من می بینه و می دونه من چمه.

خیلی دوست دارم پیش روانپزشکی برم که وقت داشته باشه و حسابی بشینه به درد دلهام گوش بده و سعی کنه از ریشه مشکلات رو حل کنه.

می فهمی چی می گم؟

با نوشتن این چند خط خوابم پرید و دیگه خمیازه هم نمی کشم.

این آخرین تیر من است، باید درست ازش استفاده کنم، باید همینجا تیرخلاص رو بزنم و کاراکتر رو ببندم.

۱۳۸۶-۱۱-۱۷ | ۱:۱۳ قبل‌ازظهر
i can change

86/11/16

شدیداً احتیاج به جدی بودن دارم.

دوست دارم آدم جدیی باشم.

هر چیزی رو به شوخی نگیرم، الکی نخندم.

دوست دارم کاملاً در حالت بالغ باشم.

دوست دارم احساسات واقعی خودم رو نشون بدم، دوست دارم از ته دل حرف بزنم، دوست دارم خودم باشم.

دوست دارم محترم باشم، دوست دارم جایگاه اجتماعی قابل قبولی داشته باشم.

دوست دارم عادی باشم. دوست دارم هیچ کس به عادی بودنم شک نکنه.

روز شنبه پیش روانپزشک خواهم رفت.

دوست ندارم مثل پدرم آدم مسخره‌ای باشم.

دوست دارم سکوت و آرامش به زندگی‌ام برگرده.

دوست دارم با چشمانی باز به همه چیز نگاه کنم، از زندگی در توهم و زندگی فله‌ای خسته شدم.

من می تونم عوض بشم.

۱۳۸۶-۱۱-۱۰ | ۱۲:۳۷ قبل‌ازظهر
هیچ هیچم، کاملاً تهی، مثل یک لوح سفید یا سیاه

9/11/86

روح آزرده ای دارم. ته دلم از زندگی ام، از شیوه زندگی ام، از شخصیتم، از کارهایی که می کنم و خیلی چیزهای دیگر ناراضی ام.

شاید میلیون ها بار به ریشه مشکلاتم فکر کرده ام و تصمیماتی برای رهایی از این وضع گرفته ام ولی هرگز موفق نشده ام.

این راه همیشه به همین جا می رسد، راه دیگری باید.

احساس می کنم یک تکه گوشتم که نفس می کشد، این سهم من از زندگیست.

زندگی دوگانه ای دارم که مرا از شخصیت واقعی ام دور می کند.

شاید اصلا چیزی به عنوان شخصیت واقعی وجود نداشته باشد، من هر لحظه یک نفر دیگر می شوم.

هیچ هیچم، کاملاً تهی، مثل یک لوح سفید یا سیاه.

توانایی عوض کردن روش زندگی ام را ندارم، دیگر کارم تمام است.

حتی دیگر به چیزی پس از مرگ معتقد نیستم، به هیچ چیز. حتی به انرژی های کنترل نشده ذهنی.

از دیدن اهداف مسخره ی انسانهای اطرافم دچار تهوع می شوم، چطور می توانم خودم باشم؟

از سیگار بدم می آید ولی با این که اعتیاد هم ندارم ولی باز از روی بیکاری سیگار می کشم. سیگار یک کار است، یک فعالیت ضد اجتماعی، سیگار یک مبارزه است، مبارزه با آموزه های گذشته، مبارزه با "نه" های تحمیل شده، سیگار مثل سکس است، سکس های من هم از روی مبارزه اجتماعیست، مبارزه خودم با خودم.

سرمای زمستان امسال را خوب فهمیدم و احساس کردم، سرمایی که اصلاً در سربازی هم نفهمیده بودمش.

۱۳۸۶-۱۱-۰۶ | ۹:۵۷ بعدازظهر
آرزوی آرامش

6/11/86

مثل همیشه اوضاع زندگی ام تخمی است.

افسردگی دارد از پا در می آورد.

از زندگی ام راضی نیستم.

از شخصیتی که دارم متنفرم.

روزها و هفته ها و ماهها در حال گذرند و زمان هرچه می گذرد من از خودم دور می شوم.

از خودم دور می شود.

کاش با خودم یکی بودم.

از ته دل برای خودم آرزوی سلامتی دارم.

آرزوی داشتن هدفی برای خود دارم.

آرزوی اراده ای قوی برای رسیدن به هدفم دارم.

آرزوی آرامش دارم.

آرامش با تنبلی فرق دارد. آرامش با فرار از مسئولیت فرق دارد.

التماس می کنم درمانم کنید. من بیمارم.

مرا هم در زندگی راه دهید. دستم را بگیرید. با من حرف بزنید و به حرفهایم با جان و دل گوش دهید.

من پول نمی خواهم، قدرت هم نمی خواهم. فقط می خواهم خودم باشم، یک سرباز، یک گارگر یا هر شخصیت اجتماعی که پیش بیاید. فقط بگذارید من هم وجود داشته باشم.

احساس احمق بودن بیچاره ام کرده، با من مثل احمقها رفتار نکنید.

التماس می کنم.

خوشبختی اصلاً ربطی به امکانات نداره

7/10/86

می دونی؟

من تمام مواد لازم برای رسیدن به آرزوهام در اختیار دارم، چندان نیاز به پول و چیزهای دیگه ندارم.

من می تونم خوشبخت باشم و این اصلاً ربطی به امکانات نداره، امکانات و پول و خیلی چیزهای دیگه بیشتر باعث عذاب و پس رفت من می شن.

این حرفها رو از روی تجربه های شخصی خودم می گم، مثلاً ماهواره داره باعث میشه تمام وقت سرگرمش بشم و تأثیر مثبت چندانی هم نداره، و جلوی پیشرفتم رو می گیره و وقتی من در حال پیشرفت نباشم احساس شرم و بدبختی میکنم.

بهترین زمان من وقتیه که هیچی ندارم.

وقتی امکانات ندارم قدرت خودم بیشتره.

۱۳۸۶-۰۹-۲۴ | ۱:۰۳ قبل‌ازظهر
پوچ، پوچ، پوچ

24/9/86

الان که دارم می نویسم، لیلا داره با دوست پسر جدیدش صحبت می کنه.

خیلی عصبی هستم و ناراحت، با اینکه خودم بهش گفتم اگه بجز من دوست پسرهای دیگه‌ای داشته باشه اشکالی نداره.

اصلاً فکر نمی کردم لیلا بتونه همچین کاری کنه، می‌گفت یکی دیگه از دوست پسرهاش این هفته رگش رو زده.

فکر می کنم عشق هر چقدر هم قدرتمند باشه نتونه جلوی خیانت دوام بیاره، این یکی دیگه از قوانین طبیعته.

جدیداً بدجوری احساس کمبود عاطفه می کنم و مطمئنن این تنها دلیلی بود که به لیلا زنگ زدم.

فکر می کنم این احساس کمبود عاطفه از دور جدید افسردگی من ناشی می شه.

خیلی دوست دارم تحت درمان قرار بگیرم ولی فکرش رو بکنین در همچین شهر کوچکی اگه کسی از آشناها من رو در مطب روانپزشک ببینه چه اتفاقی می افته.

باید به شهرهای اطراف برم و همین مسئله باعث به تعویق افتادن می‌شه که ممکنه تا ابد ادامه پیدا کنه.

یاد حرف لیلا افتادم که گفت: کمبود عاطفه رو نمیشه با شخص دیگری جبران کرد، باید خودت یکاریش بکنی.

ترکیبی از قرص‌های استامینوفن کدوئین و ایبوبروفین، منو به یه آرامش نسبی رسونده.

دیروز ساعت 5 صبح بعد از 22 ساعت کار بی وقفه وقتی داشتم با رئیسم برمیگشتم خونه حرفهای جالبی شنیدم که هرچند برای من خیلی عادی بود ولی باورش برام سخت بود که چه کسی داره این حرفها رو می زنه.

"پوچ، پوچ، پوچ، زندگی واقعاً پوچه. مثل اینکه آدم رو بندازن داخل استخری و بگن باید همونجا بمونی تا وقت تموم بشه.

غربی ها هم همیجوری فکر می کنن، تمام هفته کار می کنن و آخر هفته با لذت تمام پولشونو خرج می کنن، ولی ایرانی‌ها پول رو پس انداز می کنن، برای کی؟، برای چی؟

اونها کار درستی می کنن، ما داریم اشتباه می کنیم."

رئیسم که یکی از اصولگراهای راستی و یک خشک مغز افراطی بیش نبود، از این به بعد برای من شخصیتی متفاوت محسوب میشه.

من یک آدم وحشی بدون هدفم

15/9/86

از اینکه احساس احمق بودن می کنم شرمنده‌ام.

دقایقی پیش در اینترنت عکس کسی را دیدم که خود را از پا آویزان کرده بود و بالای تصویر نوشته بود: از اینکه تمام دنیا فکر میکنند احمقم خسته شدم و می خواهم خودم را بکشم.

دنیای من در شغل جدیدم مثل خواب و خیالیست و من همچون شبه.

گریه‌ام می‌آید. احساس بدی دارم.

من یک آدم وحشی بدون هدفم.

چرا با تمام دنیا دعوا دارم؟ چرا احساس می‌کنم همه با هم دعوا دارند؟ آیا واقعاً همه با هم دعوا دارند؟

چرا نمی توانم شخصیت درونی و بیرونی خودم را یکسان کنم؟

چرا خودم را نمی کشم؟

برای چه زندگی می کنم؟

اگه خودم رو بکشم چی میشه؟ تموم میشه؟ همه چی؟

کاش یه مغازه بود می رفتم ازش "وجود" می‌خریدم.

از شفافیتم کاسته شده.

نمی دونم چرا فکر می‌کنم توانایی زندگی کردن با هیچ دختری رو ندارم. شاید چون دیگه با دوست دخترم حال نمی‌کنم اینطوری شدم.

چرا برای درمان درنگ می‌کنم؟ پس کی زمانش فرا می‌رسه؟ وقتی مردم؟ یا وقتی خوب شدم؟ چیزی مهم‌تر از این وجود داره؟

۱۳۸۶-۰۹-۰۱ | ۲:۳۸ قبل‌ازظهر
what's wrong with you

1/9/86

Here I am, this is me, I'm sick, I'm sick and tired

احساس می کنم یه چیزی رو از دست دادم، چیزی از درونم برداشته شده، باور اینکه دوباره می تونم خودم باشم رو از دست دادم. اینکه آدم باور خودش رو از دست بده واقعاً وحشتناکه.

همیشه یه راهی وجود داره، مثلاً می‌تونم با شوک الکتریکی حافظه‌ام رو پاک کنم و با دارودرمانی حتی ساختارهای ذهنم رو عوض کنم تا از نظر سخت افزاری هم طرز فکرم عوض بشه.

پس همیشه راهی هست.

فیلم Birth رو دیدم با بازی نیگول کیدمن، خیلی‌ها معتقدن این فیلم دور محور تناسخ می‌چرخه ولی به نظر من که فیلم دیدگاه روانشناسی داشت البته کمی فیلم‌نامه ضعیف بود و خوب ارضاء نمی‌کرد.

یه سوال: اگه هیچ نوع ناهنجاری روانی در دنیا وجود نداشت دنیا چه شکلی می‌شد؟ فکرش رو بکن، تمام مشکلات بشریت حل می‌شد، نه جنگی، نه فقری و ... فکر کن بشریت با چه سرعتی پیشرفت می‌کرد.

اعتقاد به روزی که همچین اتفاقی بیفته مثل اعتقاد داشتن به ظهور یک منجی مثل امام زمانه.

ساعت داره به سه صبح نزدیک می‌شه و من باید صبح زود سر کارم باشم و احتمالاً حتی شب هم تا صبح اونجا بمونم.

صبرکن، تو مشکلت چیه؟ این سوالی بود که یکی از اولین دوستان وبلاگ نویسم به نام آزی حدود 5 سال پیش ازم پرسید. یادم نمی‌آد اون‌موقع چه پاسخی بهش دادم، ولی الان جوابم اینه که:

من احساس خوبی ندارم، من راه خودم رو گم کردم و اصلاً اعتقاد به فلسفه‌ی وجود راه ندارم، من ثبات ندارم، من باور اینکه قدرت تغییر دارم را از دست داده‌ام،

از گذشته متنفرم و از آینده هراسان، هیچ چیز ثابتی در لحظه‌ی حال نمی‌بینم.

نقش بازی می‌کنی، تو داری نقش بازی می‌کنی، کلیشه‌ای حرف می‌زنی، وقتی حرف‌هات خلوص نداره راحت متوجه می‌‌شم.

حالا بگو، اصلاً نخواستیم بگی، پیش خودت فکر کن، واقعاً مشکل تو چیه؟

۱۳۸۶-۰۸-۲۴ | ۱۲:۰۷ قبل‌ازظهر
دوست دارم بدونم
22/8/86
می دونی مشکل تو با مادرت از کجا ناشی می‌شه؟
مادرت می‌خواد کمکت کنه ولی تو متوجه نمی‌شی، مادرت واقعاً فکر می‌کنه که این کارهاش کمکه، تو متوجه نمی‌شی.
اطرافیانت واقعاً قصد کمک دارن ولی تو از کمکشون فرار می‌کنی، در واقع حالت از این کارشون به هم می‌خوره.
+
چند دقیقه پیش یه دفعه جلوی اینه به خودم گفتم: حالا چیکار کنم؟ گفتم نه جدی حالا چیکار کنم؟
حدود نیم ساعتی می‌شه که فیلم عشاق روی پل با بازی ژولیت بینوش رو دیدم.
بعد از دیدن فیلم واقعاً یه لحظه موندم که حالا چیکار کنم، با زندگی چیکار کنم، با خودم چیکار کنم؟
به آینه نگاه کردم، خندم گرفت، بعد چشمام پر از اشک شد، نفهمیدم دارم گریه می‌کنم یا می‌خندم.
الان دارم چی می‌نویسم؟
می‌دونی؟
الان دوست دارم رو آسمونا قدم بزنم، از پیش ستاره‌ها رد بشم، واقعایت رو احساس کنم، به یقین برسم.
دوست دارم از وجود خودم مطمئن بشم، دوست دارم بدونم چی هستم، دوست دارم بدونم کجا هستم.
چیزی لذت بخش‌تر از دونستن این چیزا هست؟
مسیر بشریت رو تا میلیون‌ها سال دیگه هم نمی‌شه تغییر داد، می‌دونستی این مسئله رو؟
حتی ژنتیک هم میلیون‌ها سال طول می‌کشه تا تغییر پیدا کنه.
تو حتی نمی‌تونی جوهر خودت رو عوض کنی، فقط با یکسری فرمول می‌تونی خودت رو تحت یک فریم‌ورک نگه داری.
مثل اون فیلم چپ‌دست، که دختره هربار که از خواب بیدار می‌شد حافظه‌اش پاک می‌شد و آخرش یه راهکاری براش پیدا می‌کنن که هر روز صبح که از خواب بیدار می‌شده فیلم ویدیوئی رو بهش نشون می‌دادن که اوضاع رو براش شرح می‌داد و متوجه می‌د که ازدواج کرده و وضعیت حافظه‌اش چطوریه.
منم باید یه فیلم ویدیویی داشته باشم که همش بهم گوشزد کنه که کیم و چیکاره‌ام و چی می‌خوام.
والد و کودک درون من اونقدر آلوده هستن که از پاک شدن حافظه هم بدترن. و من این موضوع رو خیلی راحت فراموش می‌کنم و دوباره صبح که از خواب بیدار می‌شم خودم رو به دست کودک می‌سپارم و از در که بیرون می‌رم دست والد گرفتارم.
۱۳۸۶-۰۸-۱۹ | ۱۱:۳۸ بعدازظهر
real pain

19/8/86

می خوام در مورد اتفاق وحشتناکی صحبت کنم که امروز رخ داد.

امروز صبح نسبتاً زودتر بیدار شدم چون جایی کار داشتم، افراد زیادی منتظر تاکسی بودن، واسه همین گفتم پیاده برم بهتره.

اواسط مسیر بود که دیدم یه مردی که هر دوتا پاش فلج بود داره به زور با دوتا عصا راه میره، با خودم گفتم کاشکی می‌شد کمکش کنم تا بتونه راحت‌تر راه بره، از قضا وقتی بهش رسیدم ایستاد، چون کتار جوب رسیده بود و نمی‌تونست رد بشه، با چشمام اشاره کردم که بیام کمک؟، پاسخی نداد، رفتم کنارش، یه پام رو گذاشتم اینور جوب و اونیکی رو اونطرف، بعد بغلش کردم، اونم یکی از چوب‌ها رو گذاشت اونطرف و گفت یا علی و سعی کرد خودشو بندازه اونطرف، خیلی سنگین بود نتونستم کنترلش کنم، افتاد تو جوب، یه لحظه گفتم حالا چیکار کنم که سریع دونفر خودشونو رسوندن و کمک کردن، منم عصا رو از تو جوب در اوردم، تمام پاهاش خیس شده بود، ازش معذرت خواستم، نمی دونستم چی بگم یا چیکار کنم، سریع از اونجا دور شدم با دستهای کثیف و لجنی.

قسمت دردناک قضیه اینجاست که کسی رو ندارم تا در موردش باهاش صحبت کنم، کسی که وقتی این حرف‌ها رو شنید بهم نگه بی‌عرضه، کسی که مسخره‌ام نکنه.

واقعاً دردناکه و من مطمئنم دردی که من کشیدم اون بدبختی که افتاد تو جوب نکشید.

۱۳۸۶-۰۸-۱۲ | ۲:۱۳ قبل‌ازظهر
بعد از سه گانه ی پدرخوانده
12/8/86
شاید در یک بالغ مجازی هستم و این خود باوری کذایی زیاد تداوم نداشته باشه.
دور و برت رو نگاه کن، باورت می‌شه، این تویی؟
تو همینی؟
احساس نمی‌کنی باید بیشتر از این باشی؟
می‌خوای همینطوری زندگی کنی؟
ببین چقدر مشکلاتت پیش پا افتاده و سطحیه.
ببین چطور خودت رو باختی، خودت رو از دست دادی، خودت رو ول کردی.
اگه خودت رو بکشی، با دست‌های خودت، با فکر خودت، با آگاهی کامل خودت بهتر از اینه که اینطور زندگی بیمارگونه‌ای رو داشته باشی.
من زندگی نمی‌کنم، من عذاب می‌بینم، من از زندگی لذت نمی‌برم، آینده‌ای نمی‌بینم، می‌بینم که آینده‌ای ندارم.
راه و روش زندگیم را می‌بینم که غلطه و بدبختانه باور دارم که این راه غلط رو ادامه خواهم داد.
حتی اگه طناب‌های من باز باشن بازم جسارت فرار ندارم، این باور منه، این اوج بدبختی منه.
شاید خودم رو اسیر جبر روانشناسانه می‌بینم ولی دورانی بوده که خیلی بهتر از این روزها بودم، چرا در اون زمان جبر روانشناسانه‌ای در کار نبود؟ !
تو آزادی،همونطور که آزادانه اوج بدبختی رو انتخاب کردم، می‌تونم اوج خوشبختی رو تجربه کنم.
+
- جو گرفته بعد از سه گانه‌ی کاپولا
- دیشب رسماً رابطه‌ام با لیلا تموم شد
۱۳۸۶-۰۸-۱۰ | ۱۰:۴۴ بعدازظهر
10/8/86
باشه، اجازه بدین در موردش بیشتر توضیح بدم.
من اعتماد به نفسم رو از دست دادم. شاید به همین خاطره که خودم رو باختم.
به نظرم بهترین دوران زندگیم وقتی بود که اهل دعوا کردن بودم، شاد و طبیعی بودم، بهترین نمره ها مال من بود، همیشه سعی می کردم بهترین باشم، باور داشتم که بهترینم و بهترین هم بودم، اونموقع دوم راهنمایی بود.
وقتی در مدرسه دعوا کردم و به دفتر مدرسه رفتیم و شوهر خالم که معلم اونجا بود پادرمیانی کرد، فکر می کنم این اولین باری بود که از کلمه ی خانواده نفرت پیدا کردم. بعد که وارد دبیرستانی شدم که مدیرش پسر عموی مادرم بود به شدت افت کردم و آسیب هایی دیدم که هنوز نتونستم خودم رو ترمیم کنم. من نمی تونم پیش خانواده ام رفتار عادی خودم رو داشته باشم، نمی تونم خودم باشم، تعریف و تمجیدهای خانواده حکم فحش و ناسزا رو برام داره، شاید برای اینه که رابطه ام با خانواده اینطوری شده، آخه عمداً کارهایی می کردم که مورد تعریف و تمجید قرار نگیرم و علی رقم میل باطنی خودم از لذت بودن در سازمان خانواده محروم بودم.
فقط در صورتی که از خانواده دور باشم می تونم بهشون علاقمند باشم و دوستشون داشته باشم، مثل دوران سربازی.
با رفتن به شرایط سخت کار چیزی رو از دست نمی دم. به حرف های بقیه گوش نکن، ببین تو واقعاً از این بیکاری لذت نمی بری، استفاده هم نمی کنی.
همین نوشتن، آرومم می کنه، شاید تنها کار مفیدی که می تونم الان انجام بدم همین باشه.
10/8/86
من وقتی ناراحتم که احساس مفید بودن نکنم. وقتی مشغول کاری نباشم نمی تونم مفید باشم.
واسه همین باید اول جایی مشغول بشم تا مورد تأیید خودم قرار بگیرم و بتونم خودم رو دوست داشته باشم.
تو خودت رو به جاده بسپار بقیه راه خودش مشخص میشه. مثلاً من وقتی فکر می کردم چطور باید برم سنندج دیوونه می شدم، ولی رفتم و کاملاً هم مسلط بودم.
الان نباید از کار بترسی، باید ذهنت رو روشن کنی، نباید مثل پدرت باشی.
پدرت هم موقع مرگش خیلی چیزها بلد بود ولی سود چندانی براش نداشت.
۱۳۸۶-۰۸-۰۹ | ۴:۵۴ قبل‌ازظهر
9/8/86
ساعت 4:20 دقیقه بامداد است.
از آخرین باری که در این ساعت از روز اقدام به نوشتن خاطره کردم سالها می گذرد.
بدون مقدمه می روم سر اصل مطلب.
الان دیگر یکماه است که بیکارم، علاوه بر اینکه از زندگی لذت نمی برم، از آن نفرت هم پیدا میکنم.
بهتر است تصمیماتی بگیرم، برای کار، تحصیل و زندگی.
ببین، مردن از زندگی بی مفهوم و بی لذت بهتر است.
اول از همه تصمیم بگیر که می خواهی زنده بمانی یا بمیری؟
اگر می خواهی زنده بمانی و زندگی کنی باید قوانین زندگی را بپذیری.
اینقدر خلاف جهت حرکت نکن.
به قول لیلا، اگر در کاریابی ثبت نام کنی هر هفته پیشنهادهای شغلی خواهی داشت، اگر می خواهی ردشان کن ولی همین که پیشنهاد شغل به تو می شود امیدوارت می کند به زندگی.
پس جایی مشغول شو، از این که آن کار به دردت نخورد نترس، مسئله این است که تو از بیکاری و بی پولی رنج می بری و آنقدر افکارت از این مسائل به هم ریخته که کارهای روزمره ات را هم انجام نمی دهی.
تجربه نشان داده که اگر سرم شلوغ باشد کارهای دیگرم را بهتر و کاملتر انجام می دهم، حتی می توانم برای ادامه تحصیلم دوباره برنامه ریزی کنم.
به جای اینکه تمام وقتت خود را محکوم کنی و حسرت بخوری، بشین و قوانین ساده موفقیت رو رعایت کن.
از سفسطه هایت دل بکن، تو فیلسوف نیستی، ادعای فلسفه نکن، تربیت روانشناسانه ی من این سفسطه ها رو در وجودم فرو کرده.
صادق مختاری واقعاً خوشبخت بود، هم در زندگی روزمره اش و هم در نظام، به من می گفت تو سفسطه می گویی نه فلسفه. چقدر این بشر اعتماد به نفس داشت، واقعاً از زندگیش لذت می برد.
۱۳۸۶-۰۸-۰۸ | ۱۲:۴۹ قبل‌ازظهر
8/8/86
کاری به استانداردهای نوشتن ندارم.
شاید چون امیدی به خونده شدن ندارم، یا شاید دلیلی برای خونده شدن ندارم.
اصلاً مسئله خونده شدن نیست، مسئله نوشته شدنه.
باید نوشته بشم.
بیشتر و زلالتر از قبل.
من الان دارم چیکار می کنم، منظورم اینه که کجا هستم الان؟ اصلاً من کیم؟
نمی خوام بگی یه کویر خشک و بی برگ میون کویر داغ
دارم مثل ابر بهاری گریه می کنم. تا حالا گریه ی یه مرد رو دیدین؟
خوب مگه قرار نیست منم بمیرم؟ مثل همه ی آدما، مثل پولدارا، آدمای موفق پس چرا نباید کسی باشم که خودم دوست دارم.
دوست دارم تنها وسط یه کویر باشم و هیچ اثری از تکنولوژی نباشه.
تک و تنها زندگی کنم و بمیرم ولی سرم رو برای زندگی پلاستیکی و بی مفهوم خم نکنم.
این زندگی رو کیا پایه ریزی کردن؟ کی بود که دین رو اختراع کرد؟ کی بود آتیشو کشف کرد؟ اگه از اولش آتیش کشف نمی شد الان یا گوشت خام می خوردیم یا گیاهخوار شده بودیم و یه جور دیگه تکامل پیدا کرده بودیم.
من ارزشهای رایج رو قبول ندارم، من از چیزایی که شما بدتون میاد خوشمم میاد.
می فهمی.
من مال این زندگی مسخره نیستم.
خوشم نمیاد ازم امتحان معارف بگیرن بعد بگن حالا صلاحیت داری برای ما کار کنی تا یه لقمه نون با منت بهت بدیم تا نمیری و فردا بیشتر کار کنی.
به چه امیدی؟
جامعه یعنی چی؟ تمدن یعنی چی؟
مسخره کردین خودتونو.
آدم مثل گیاه زندگی کنه ولی اینطوری نباشه.
برای چی من باید اینطوری تربیت می شدم؟ هان؟
الان من چیکار کنم تا از دست ضمیر ناخودآگاهم خلاص بشم؟
چطور از دست کودک و والد درونم خلاص بشم؟ کی اینارو کرده تو وجودم؟
کجای من آزاده؟ کجای من اختیار داره؟
کدوم خری گفته من اشرف مخلوقاتم؟
۱۳۸۶-۰۷-۲۹ | ۱۰:۲۶ بعدازظهر
29/7/86
آقا من نمي تونم با اين آقاي رجبي کار کنم. بلد نيست مديريت کنه، از سر تا پا والده و من از والدها بيزارم.
در کل شروع به کار من در اون شرکت درست نيست چون آينده نداره و وقت تلف کردنه.
بايد يه کار استخدامي گير بيارم اونم نيمه وقت، بقيه وقتم رو کارهاي برنامه نويسي و پروژه دانشجويي مي گيرم.
پس کم کم شروع مي کنم دنبال کار درست و حسابي بگردم.
من 90 در صد وقتم رو صرف ناچيز ترين کارها مي کنم و 10 در صد رو صرف کارهاي مهم مي کنم.
شايدم وضع آمار بدتر هم باشه.
من اصول موفقيت رو رعايت نمي کنم، اصلاً به طرز وحشتناکي حال مي کنم به خودم ضربه بزنم.
مگه هدف فعلي ادامه تحصيل و کلاس زبان نبود؟
هنوز بعد از اينهمه مدت هيچ کاري نکردم.
*
دلم مي خواد جايي باشم که بتونم پيشرفت کنم. دلم کلاس کاري مي خواد.
دوست ندارم به خاطر يه مشت امّل، بر خلاف ميل خودم رفتار کنم.
عصبانيم، از اينکه عصبانيم خوشحالم، چون بعضي وقتها لازم است که آدم عصباني بشه.
يه پام رو روي اون يکي انداختم و منتظرم نسکافه خنک شه، ريش پرفوسوري پررنگي گذاشتم و بقيه صورتم مثل آينه صافه.
رفتارم غير عاديه، احساس مي کنم چون هميشه نمي تونم اينطوري قوي باشم پس بهتره زياد به حرفهايي که مي زنم اهميت ندم.
۱۳۸۶-۰۷-۲۸ | ۲:۴۷ قبل‌ازظهر
23/7/86


خسته از نبشتن.

تا به کي بايد نوشت

تا کي بايد اينقدر احساسات بدي داشته باشم

يعني واقعاً زمان اين بيرون اهميت خودش رو از دست داده؟
مثل اين که منم يک عشق زودگذر رو تبديل به يه حماقت طولاني مدت کردم

يعني تا اين حد بيماريم قوت گرفته؟

براي زندگي هم بايد فايلي درست کرد که هر روز يک شماره از اون کم بشه

خوب امروز هم تموم شد، امروز چيکار کردم؟

امروز چي ياد گرفتم؟

شايد اون حرف مهدي درست باشه که آدم بيکار بمونه بهتر از اينه که خودش رو با اين کارهاي الکي سرگرم کنه.

اين شرکتي که الان مي رم واقعاً آينده‌اي نداره. اونجا ...

نه مهدي مشکل خودي

مشکل اين يکي دوتا مسئله نيست که

تو اگه مشکلاتي که با خودت داري حل کني همه جا خوب ميشه

شايد ميگرن گرفتم که اينقدر سرم درد مي کنه

خوشبحال مهدي که با برادرش ميره کلاس کاراته، در مورد مادرش حرف مي زنه، دانشگاه مي ره، سر کار مي ره، ماهواره داره، مانيتورش وايداسکرينه. واقعاً خوشبحالش

احساس ميکنم هيچي نيستم

احساس مي کنم هر روز که ميگذره بدتر ميشم.

ياد اون حرف مهدي افتادم که گفتش شايد بهتر باشه آدم بعضي وقتها به عقب هم برگرده، اينجوري مثل فنر فشرده مي شه و يه دفعه خيلي جهش مي کنه به جلو.

۱۳۸۶-۰۷-۱۱ | ۱۱:۴۵ بعدازظهر
11/7/86

11/7/86

1- در تاريخ 7/7/86 از شر سربازي خلاص شدم و به جمع کارت داران پيوستم.

2- حدود 10 روز پيش سالگرد فوت پدرم بود.

3- رايزني هايي براي کار در شرکت کاوش انجام دادم.

4- يک گوشي بي نام و نشان تلويزيون دار گرفتم که ازش مي ترسم و مي خوام آبش کنم.

5- اتمسفر حاکم بر زندگي اجتماعي غير نظامي خيلي برام غير قابل هضمه.

6- پريروز يک گوسفند بيچاره را جلوي چشمانم تکه تکه کردند و به بهانه ي تمام شدن سربازيم بين مردم تقسيمش کردند. جالب آنجاست که از من خواستند از ميان سر جدا شده و بدنش رد شوم.

7- هيچ چيز مثل ماه رمضون آدم رو چاق نمي کنه مخصوصاً اين شبهاي احياش.

8- چند روزيه که سردرد و کمر درد دارم و به دکتر هم مراجعه نکردم.

9- آخرين خاطراتي که در پادگان نوشتم راهي به بيرون پيدا نکرد.

10- شديداً احتياج به rearrange شدن رو احساس مي کنم. دلم مي خواد يکي بياد مديريتم کنه و ساماندهي کنه منو.

*

معتاد شدم، معتاد به یکسری افکار مالیخولیایی.

وقتی می دونی چیزی برات اینقدر مضره ولی با این حال بازم تکرارش می کنی یعنی معتاد شدی.

سيگار رو ترک کردم، گرچه هرگز بهش اعتياد پيدا نکرده بودم ولي با اين حال ديگه نمي کشمش مگر مواقعي که از ته دل عشقم بکشه.

ميدوني؟ سيگار کشيدن برام شده نماد انجام دادن کاري از روي عادت که بجز ضرر برام چيزي نداره.

4/6/86


لیدیز اند جنتلمن

امروز همه‌ی ما اینجا جمع شدیم تا یکی از بزرگترین شکست‌های زندگی یک پسر جوان رو که نماینده‌ای از نسل سوخته‌ی ماست رو از نزدیک احساس کنیم.

صدای همهمه‌ی حضار به گوش می‌رسه.

نمی‌خوای حرفی بزنی، هی با تو ام.

وقتی داری تایپ می‌کنی چشم‌هات رو باز نگه دار.

به کی بگم؟ احساس می‌کنم به این جامعه تعلق ندارم.

احساس نا امنی می‌کنم، حالم از قوانین اجتماعی موجود و عرف و سنت حاکم به هم می‌خوره.

به کی بگم؟

این جامعه مفت نمی ارزه، کاش بشریت اینقدر پیشرفت نکرده بود.

من واقعاً به این جامعه و این ساختار اجتماعی تعلق ندارم.

1/6/86

لذت ببر

همین

فقط همینه

فقط لذت ببر

نگران این نباش که رویا شوهر داره یا لیلا ترکت کرده، کار و پول و هیچی نداری.

فقط حالشو ببر که زندگی داره به آخر می‌رسه.

از دپرسی هیچی بهت نمی‌رسه، دیروز بعد از چیزی حدود2 سال رویا رو دیدم که حالا اسمش شده بود فریده، موهاشو رنگ کرده بود . حسابی خوش‌تیپ و خوش هیکل شده بود.

اومد خونمون و خیلی ریلکس ترتیبم رو داد.

هلن داره میگه:

خونه‌ی عشقه

پر رمزه

پر رازه

همه ایثار و نیازه

بعد از یک ماه وارد اضافه خدمتم می‌شم.

نمی‌دونم این دوران کی می‌خواد درست بشه، همیشه منتظرم تا همه‌چیز درست بشه ولی هی داره بدتر و بدتر میشه

انگار تسلیم مرگ شدم.

وقتی 2 سال اینقدر زود گذشت 20 سالم می گذره و 40 سالم می گذره و بالاخره مرگ می رسه.

می دونی

مرگ

نیستی. هیچی

هلن میگی:

بزن نقشی بده رنگی

که دلگیرم و افسرده

از این دنیای بی رنگی

۱۳۸۶-۰۶-۰۱ | ۱۰:۳۸ قبل‌ازظهر
27/5/86
خيلي رفتم تو حس، با مرخصي‌ام موافقت شده، آخرين مرخصي
يه جوري شدم. خيلي رمانتيك، ابي داره مي‌گه:
بگو اي يار بگو
كه دلم تنگ شده
رو زمين جا ندارم
آسمون سنگ شده
بگو از شب كوچه‌ها
پرسه هاي بي هدف
كوچه باغ انتظار
بوي بارون و علف
بگو از كلاغ پير
كه به خونه نرسيد
از بهار قصه‌ها
كه سر شاخه تكيد
بگو از خونه بگو
از گل پونه بگو
از شب شب زده‌ها
كه نمي‌مونه بگو
بگو از محبوبه‌ها
نسترن‌هاي بنفش
سفره‌هاي بي‌ريا
روي سبزه‌زار فرش
بگو اي يار بگو
كه دلم تنگ شده ...
Just linke heaven
فيلمي بود كه لحظاتي پيش ديدم.
يه لحظه دلم خواست شيزوفرني بگيرم
مي‌گه دست خودته كه انتخاب كني:
1- يا الان به آرزوهات رسيدي
2- يا روي صندلي لم دادي و داري خيال بافي مي‌كني
اگه روياهات رو باور كني تمومه، مي‌توني بهترين توهمات رو تجربه كني.
26/5/86
ازدواج با ليلا پشم.
فكر مي‌كنم بهترين اتفاق ممكن در رابطه‌مون افتاد.
من و ليلا براي هم نبوديم،‌ گرچه خيلي با هم خوش مي‌گذشت ولي ليلا اون دختر خيالي كه در ذهنم داشتم نبود، تصميم داشتم خودم رو باهاش وفق بدم و كمي هم اونو با خودم وفق بدم ولي ليلا خيلي براي ازدواج عجله داشت و نشد.
حالا مطمئناً بعد از خدمت مشغول كار مي‌شم و ادامه تحصيل رو شروع مي‌كنم.
قصد دارم 3 روز ديگه برم مرخصي و فقط خوش بگذرونم.
ديروز مرخصي شهري بوديم با مراد،‌ يه گوشي ديدم كه خيلي چشم رو گرفته، سوني اريكسون مدل زد 610 كه قيمتش 260 تومنه، احتمال داره در همين مرخصي بگيرمش و حالش رو ببرم.
الان يه فكري به ذهنم رسيد، سيم كارت رو ميارم داخل پادگان بعد با عمو داود مي‌ريم و اون گوشي رو مي‌گيريم و مي‌دمش به داود تا برام بياره داخل، بعد در اين مدت همين‌جا ازش استفاده مي‌كنم و حالش رو مي‌برم.
25/5/86
يادم نمياد اينو در كتابي خوندم يا همينجوري به ذهنم رسيده.
اگه آدم هر روز صبح كه از خواب پا مي‌شه فكر و ذكرش اين باشه كه چطور برنامه ريزي كنه كه اون روز بيشترين لذت رو از زندگيش ببره چي مي‌شه؟
يا مثلاً شب قبلش برنامه ريزي كنه، خيلي هم قاطعانه اين كار رو بكنه و جاي هيچ شك و ترديدي نذاره و فردا صبحش كه از خواب بيدار شد بهترين روز عمرش رو تجربه كنه.
+
ديروز عصر اتفاق بدي براي گردان افتاد، محمد بياتي كه به جرم حمل ترياك در بازداشتگاه بود به بهانه‌ي درد آپانديس به بيمارستان منتقل مي‌شه و بعدش براي گند روز مياد پادگان تا اگه علائمي داشت به بيمارستان منتقلش كنن، ديروز عصر داد و هوار مي‌كنه كه آخ آپانديسم تركيد،‌ افسر آماده كه ستواندوم فرهادي بود باور مي‌كنه و سريع آمبولانس رده 5 گردان رو احضار مي‌كنه كه راننده‌اش عبدا.. شكري گواهينامه نداشته، علي زارعي به عنوان همراه بياتي سوار پشت آمبولانس مي‌شه، شكري داشته با سرعت زياد مي‌رفته كه سر پيچ چند نفر ميان جلوش، آمبولانس رده 5 كه ترمز نداشته كنترلش رو از دست مي‌رده و ماشين چپ مي‌كنه، زارعي از ناحيه‌ي ران پا دچار مشكل مي‌شه و به تهران اعزامش مي‌كنن،‌ راننده هم به بازداشتگاه مي‌ره و احتمالاً تمام سلسله مراتب هم توبيخ شوند. بياتي هم به علت تمارض دادگاهي خواهد شد.
در اين گير و دار كل گروهان اركان لغو مرخصي شدند كه منم شاملشونم،‌ ولي احتمالاً تا دوشنبه قضيه حل و فصل بشه و من راهي ديار خودم بشم.
+
امروز پنجشنبه‌است و به جاي صبحگاه لشگر، برنامه‌ي زيارت عاشورا هست.
احتمالاً امروز يك مرخصي شهري داشته باشم تا نتيجه‌ي كنكور مراد عليزاده‌ي آشخور را از اينترنت در بياورم.
هنوز يك ربع تا ٧ صبح داريم.
23/5/86
صبح به اين قشنگي، واسه چي اينقدر ناراحتي،‌ از چي ناراحتي؟ همه چيز كه خوبه و مرتب، اتفاق ناگواري هم در راه نيست.
چند روزيست كه به طرز بيمار گونه‌اي دلم گرفته.
ديروز عصر ليلا تماس گرفت،‌ حسابي صورتمون خيس شد.
خانواده‌اش من شناسايي كردن و گفتن تحت هيچ شرايطي حاضر نيستن بهم دختر بدن و ليلا بايد با اولين خواستگارش ازدواج كنه.
ليلا خيلي حالش گرفته بود، باهام قطع رابطه كرد و گفت ديگه نمي‌خواد بياي خواستگاري چون جوابش معلومه، سعي كردم آرومش كنم ولي بدتر آتيش عشق هردومون شعله‌ور شد.
قرار شد ديگه تماس تلفني نداشته باشيم ولي از طريق ايرنترنت ارتباط داشته باشيم، قرار شد تا ابد با هم بمونيم‌، مثل تو فيلما كه عاشقا به هم نمي‌رسن.
مي‌گفت همچين بلايي سر خواهرش هم اومده بود، حتي دوست پسرش خودكشي هم كرد ولي دخترو بهش ندادن و دادنش به به خواستگار ديگه.
شايد بهترين اتفاق افتاد، ديگه مسئوليتي در قبال عشقم دارم، مي‌تونم برم سر كار و دانشگاه و در عين حال با ليلاي عزيزم باشم، شايد هم تا اونموقع ليلا شوهر نكرد و قسمت خودم شد.
خانواده‌ي ليلا فكر مي‌كنن دخترشون يه جنسه كه متعلق بهشونه، ليلا رو از كاركردن محروم مي‌كنن، از عشق محروم مي‌كنن و تمام آزادي‌هاشو ازش مي‌گيرن، به خيال خودشون دخترشونو دوست دارن و به فكرش هستند ولي در واقع به فكر خودشون و آبروي خودشونن تا خوشبختي و استقلال دخترشون.
فكر مي‌كنم ديروز اولين باري بود كه در عمرم با چشماني اشك آلود مستقيماً به كسي گفتم عاشقش هستم.
واقعاً ليلا خصوصياتي دارد كه در كمتر كسي يافت مي‌شود و ارزش دوست داشتن را دارد.
نمي‌دونم شايد ليلا داشت تمام اين‌ها را بازي مي‌كرد.
دفعه‌ي قبل كه گفت پدرش اينكار را با او كرده بهش گفتم ناراحت نباش، پدرت خوبي تو را مي‌خواهد.
ايندفعه كه زنگ زد اول پرسيد: مهدي تصميمت چيست؟ گفتم نمي‌دانم، اول بايد كار مناسبي پيدا كنم بعد كه شرايطم عوض شد تصميم مي‌گيرم.
گفت مهدي از اون حرفت كه گفته بودي پدرم خوبي مرا مي‌خواهد و اين حرفت نتيجه مي‌گيرم كه ما به درد هم نمي‌خوريم، طرز تفكراتمون خيلي با هم فرق داره، بعد شروع كرد به تعريف كردن اين داستان.
اگر من مي‌گفتم بلافاصله بعد از اومدنم به خواستگاريت مي‌آيم اونوقت باز هم اين داستان را مي‌شنيدم؟ باز هم مي‌گفت به خواستگاريم نيا پدرم تو را شناخته و جواب نه داده؟
فكر مي‌كنم ليلا با اين كارش خواسته طوري از من جدا شود كه من ناراحت نشوم و رابطه هم قطع نشده باشد.
دليل اينكه مي‌خواسته از من جدا شود هم مشخص است،‌ من هنوز قصد ازدواج ندارم ولي او خيلي هم عجله دارد.
اگه قصد ازدواج ندارم منطقي‌ترين كار اينه كه فراموشش كنم، بهتره مثل ليلا وارد وضعيت هرچه پيش آيد خوش آيد شوم.
+
بايد با يك برنامه‌ريزي روزانه خودم رو از شر اين احساسات كودكانه خلاص كنم،‌ اينطوري فقط الكي از زندگيم زجر مي‌كشم، بهتره آگاهانه زندگي كنم. بايد وارد سطح بالغ بشم و هواي خودم و كودكمو بيشتر داشته باشم.
امروز گروهبان‌نگهبانم
21/5/86
خيلي حالم بده و به هم ريخته‌ام.
بد جوري دلم مي‌خواد برم مرخصي.
اصلاً طاقت اينجا رو ندارم
خيلي وقت بود اينقدر حالم خراب نشده بود.
ديشب همش كابوس مي‌ديدم و بچه‌ها مي‌گفتن تا صبح حرف مي‌زدم و نمي‌ذاشتم بخوابن.
از گروهبان نگهباني ديشبم اصلاً راضي نيستم.
ديروز ليلا زنگ زد و گفت كه خيلي اوضاعش خرابه، ميگه باباش پرينت تلفنشون رو گرفته و متوجه اين تلفن‌هاي مشكوك شده و ليلا زير بار نرفته،‌ بعد گفته مي‌خواي به اين شماره‌ها زنگ بزنيم ببينيم كي هستن. ليلا ديگه چاره‌اي جز تسليم نداشته.
پدر و مادر و برادرش حسابي حالش رو مي‌گيرن و ظاهراً كتكي هم مي‌خوره،‌ مي‌گفت 4 روزه كه باباش نذاشته بره سر كار.
مي‌گفت مهدي، تموم آرزوهام پر پر شد، تموم آزادي‌هام رو ازم گرفتن. حرف‌هاش دل سنگ رو آب مي‌كرد.
بعضي وقت‌ها فكر مي‌كنم تموم اين كارها بازيه، ‌بازي براي به دام انداختن من براي ازدواج.
خيلي پست فطرتم كه همچين فكرهايي به ذهنم خطور مي‌كنه.
خيلي دوست دارم آزادي‌هاي ليلا رو بهش برگردونم. ليلا واقعاً الان بهم نياز داره.
الان دلم مي‌خواد برم حسنوند رو كه تازه از مرخصي برگشته بقل كنم و حسابي گريه كنم.
19/5/86
زندگي پشم.
جمع كن بابا كاسه كوزه‌تو واسه خودت دوكون واز كردي.
هيچي هيچي قاطي روزمرگي شدي واسه من نبود مي‌كشي.
بابا خره، دنيات سر و ته نداره، زمان مفهومي نداره، انگار تمام زندگيم در يك لحظه اتفاق افتاده، انگار همين الان بود كه سر دوراهي بودم كه خدمت بيام يا نه.
مرد حسابي، آينده رو ول كن، Now رو بچسب.
صبح فيلم زنان عليه مردان رو ديدم، الان هم فيلم se7en از فنيچر كه قديما زبان اصليشو ديده بودم.
ديشب اصلاً خوابم نميومد، مردعنكبوتي3 رو از سينما 1 ديدم بعد ديدم افسر جانشين هوار شد رو سرمون و كل گردان رو ساعت يك نصف شب فرستاد منطقه‌ي كميز تا آتش‌سوزي رو مهار كنن و من و چند نفر كه پايه ترخيصي بوديم نرفتيم.
ديشب بعد از 46 روز لب به smoke گشودم و شرمنده‌ي همپا كوليوند شدم و بعدش يه نسكافه زديم و خلاصه حالي به حولي.
همپا كوليوند تازه از زندان شهر آزاد شده و خيلي بچه مثبت شده، ديگه خلاف‌هاي سنگين نمي‌كنه و بجز سيگار و مشروب كار ديگه‌اي نمي‌كنه.
ديشب بياتي از مرخصي برگشت و امروز از دژباني اومدن دنبالش و ازش ترياك گرفتن و بردنش، ازش خوشم نمياد اميدارم اين يه ماهي كه در خدمت نظامم اين آقا در هلفدوني باشه.
و اما زنداني كه كوليوند تعريف مي‌كرد خيلي با چيزي كه فكرش رو مي‌كردم فرق داشت، مي‌گه همه‌ چيز تميز و نظافت شده و رديف بود و آسايشگاهش خيلي بهتر از گروهان خودمون بوده، ولي همه‌جاش پره از دوربين‌هاي مدار بسته و اگه خلافي در زندون ازت ببينن، حسابي با باتوم مي‌زننت و با سروكله خوني مي‌فرستنت انفرادي و تا 48 ساعت از غذا خبري نيست.
امروز masturbate خوبي داشتم كه enjoy بالايي ازش بردم.
فردا شنبه هم تعطيله و من گروهبان‌نگهبان وقت گروهان.
17/5/86
امروز از اون روزهاي سخته
گروهبان نگهبانم بازم، سربازهاي برج 2 وارد گردان شدن و يازده تاشونو موقتاً به اركان دادن كه كنترلشون واقعاً مشكله.
هوا به طرز وحشتناكي گرمه، قراره اين اتاق گچكاري بشه و به همين منظور بايد وسايل رو ببريم به اتاق فرمانده گردان،‌ الانم داريم همونجا رو نظافت مي‌كنيم با 5 تا از اين سرباز جديدا كه هيچكدومشون توجيه نيستن و مدام از زير كار در مي‌رن.
يكيشون موقع نهار با معاون درگير شد و كم مونده بود با شكوندن شيشه‌ي پنجره خودزني كنه.
احساس ضعف مي‌كنم و خيلي كم آووردم.
14/5/86
خيلي خوشحال بودنم مياد
از ته دل بخندم و بحث فلسفي از ته دل بكنم و رفتارهام صميمي باشه.
اونقد دوست دارم اينجوري بشه كه نگو و نپرس.
امروز سرگرد پاشائي افسر سره و منم گروهبان‌نگهبان.
سر پاشائي خيلي داره گيج مي‌ره، خوشحالم كه به زودي ترخيص مي‌شم و از شرش خلاص.
*
الان ليلا زنگ زده بود
آندوسكوپي كرده بود، دكتر بهش گفته زخم اثناعشر داره كه خطرناك هم هست
داروهايي كه استفاده مي‌كنه ظاهراً براش عوارض زيادي داره، دستهاش كبود شده و دهنش زخمي.
خيلي صداش خوب خوب
با هم خنديديم
به شوخي گفت بايد تا يك هفته بعد از اومدنت منو عقد كني مهدي
خيلي احساساتيم كرده
پرسيدم از كارت چه خبر، گفت هيچي مثل خر كار مي‌كنم.
نمي‌دونم چرا اينقدر از اين جملش خوشم اومد
اصلاً ايندفعه خودشو نگرفته بود
خود خودش بود
رها شده
كاملاً صميمي
يه جوري شدم
دلم مي‌خواد زودتر ببينمش
مي‌خوام بقلش كنم
ليلاي خودمه
واي واي واي
پس برنامه‌اي كه واسه خودم ساخته بودم چي ‌شد،‌ قرار بود بريم دانشگاه، بريم سر كار،‌ هزار جور برنامه داشتيم.
به اين نتيجه رسيده بوديم كه با ليلا اصلاً تفاهم نداريم.
چيكار كنم حالا؟
واقعاً چي مي‌تونم بهش بگم؟
اگه بهش بگم قصدم بهم زدن رابطه‌است، فكر مي‌كنه چون حالش بد شده به خاطر اون دارم تنهاش مي‌ذارم.
12/5/86
فيلم شاهپر با بازي kate winslet و فيلم افسانه‌ي خزان با بازي brad pitt و anthony hopkins رو امروز ديدم.
فيلم شاهپر جزء فيلم‌ها برتري بود كه تا حالا ديدم.
داريم به خاموشي نزديك مي‌شيم.
نسكافه داره خنك مي‌شه.
از اون احساسات آرامش قبل از پايان خدمت بهم دست داده.
بعد از يك سال چه اتفاقاتي ممكنه بيفته؟
من دانشگاهم؟ ازدواج كردم؟ شاغلم؟
حس تايپ ندارم. ترجيح مي‌دم بخوابم. يادتون نره امروز بد از ظهر masturbate كاملي داشتم.
11/5/86
همينجوري منتظر نشستم تا خدمتم تموم بشه.
يكي دو هفته‌اي ميشه كه تلفن كارتي گذاشتن داخل گردان،‌ ولي حتي طرفش هم نرفتم،‌ هم دور و برش شلوغه و هم يه نگهبون داره كه حسابي فال گوش وايميسته.
گردان تكاور داره بازديد سيستماتيك مي‌شه از طرف نيروي زميني،‌ الان داره صداي تيراندازي بچه‌ها و منور و فرياد به گوش مي‌رسه،‌ كم كم داره وقت نهار مي‌رسه و من گروهبان‌نگهبانم.
49 روز ديگه قانوني دارم تا آخر خدمتم،‌ نمي‌دونم قراره عمل واريكوسل رو انجام بدم يا نه،‌ احتمالاً آخر اين ماه 10 روزي برم مرخصي و وقتي برگشتم برم بيمارستان براي عمل و بعد 20 روزي اعزامي بگيرم و وقتي برگشتم بلامانع بشم.
+
يادداشت‌هايي رو كه بلافاصله بعد از برگشتن از مرخصي نوشتم رو خوندم،‌ در همه‌ي اون‌ها دلم براي ليلا تنگ شده، در چند مرخصي اخير قصد داشتم رابطه‌ام رو با ليلا به هم بزنم ولي در مرخصي نظرم عوض شده.
ولي فكر مي‌كنم اينبار خيلي فرق داره،‌ ايندفعه وقتي ليلا با تعلل من روبرو بشه خودش رابطه رو بهم مي‌زنه.
9/5/86
الان همون بچه‌تهراني كه نامزدش فوت شده اينجاست و داره مثل ابر بهاري گريه مي‌كنه و سرگرد پاشائي داره دلداريش مي‌ده.
مي‌گه بايد از فكر و ذكرش بياي بيرون. بابا مردي ديپلمي ريش و سبيل در اووردي. قول مي‌دي؟
باشه سعيم رو مي‌كنم.
مي‌گه 5 سال بود با هم بوديم و قرار بود بعد از سربازي با هم ازدواج كنيم( عقد نبودن).
همون اولين روز كه مياد اينجا با خبر مي‌شه كه نامزدش در اتوبان تصادف كرده و فوت شده، سرگرد حسنوند بهش 6 روز مرخصي مي‌ده. ولي حالا كه برگشته باز هم اونقدر گريه مي‌كنه كه شب بردنش بيمارستان يه آمپولي هم بهش زدن.
احساس مي‌كنم پسره داره يخورده فيلم بازي مي‌كنه و چون آغاز خدمت در تكاور مصادف شده با همچين رويدادي به خاطر همين شوكه شده و فكر مي‌كنه با بازي "من حالم خوب نيست" مي‌تونه از اين شرايط فرار كنه يا لااقل امتيازاتي بدست بياره.
+
چند روزي هست كه كتاب بازي‌ها رو تموم كردم و مي‌خوام آرامش در تبعيد هنري ميلر رو شروع كنم.
+
نظرتون در مورد درمان من چيه؟
روزي هست كه اون افكار ماليخوليايي به سراغم نياد؟ گرچه هميشه خودم اين افكار رو انتخاب مي‌كنم ولي در عمل راه گريزي هم نداشتم.
تمام خواب‌هايم، تمام انگاره‌هايي كه موقع ديدن اتفاقات روزانه در خاطرم تداعي مي‌شود، همه حول همان محور مي‌چرخد.
شايد بشود آن را خيانت به خودم ناميد.
همين لحظه كه دارم اين خطوط را مي‌نويسم دلم مي‌خواهم سرو را روي ميز بگذارم و به افكارم بپردازم و لذتش را ببرم.
بديهي‌ست كه اين موضوع در كودكيم ريشه دارد ولي نمي‌دانم چطور از دستش خلاص شوم. مسئله اينجاست كه امتيازاتي كه از اين راه مي‌برم به اندازه‌اي است كه مرا به اعتياد كشانده.
هيچ چيز مرا تا اين اندازه ارضاء نمي‌كند،‌ حتي رابطه‌ي جنسي عملي.
لذتي كه Masturbate با اين افكار دارد به مراتب طولاني‌تر و كنترل‌ شده‌تر است.
سال‌ها پيش فكر مي‌كردم با ازدواج خواهرم و بالا رفتن سنش همه چيز تمام خواهد شد ولي بعد از آن معشوقه‌ام جايش را گرفت و بعد انسان‌هايي خيالي كه با من نسبت نزديك فاميلي دارند.
*
بچه‌ها سينما هستند و من فيلم گلوريا رو ديدم.
فيلم فوق‌العاده‌اي بود با هنرنمايي شارون استون، بايد فيلم‌هاي بيشتري از اين هنرپيشه ببينم.
احتمالاً دوران اوج بازيگريش مال دهه‌ي 80 يا اوايل 90 باشه.
مي‌خواستم بنويسم از اينكه دوستان زيادي در خدمت ندارم شرمنده‌ام، ولي ياد جمله‌اي افتادم درست يادم نمياد چي‌ بود ولي منظورش اين بود كه دوست خوب داشته باشي ولي كم خيلي بهتر از دوستان زياده كه باهات صميمي نيستن.
احساس نئشگي خاصي دارم،‌گرماي بدن شارون استون رو احساس مي‌كنم كه از پوستم بيرون مي‌زنه، حمام اين هفته معركه بود.
اين الان كودك منه كه اينجوري تيپ گرفته، نه بالغ.
الان احساس مي‌كنم خود شارون استون هستم و فكر مي‌كنم دارم مثل اون رفتار مي‌كنم. خوب اين كودكه، نه بالغ.
شايد خودم فكر كنم بالغه ولي نيست.
مي‌دوني؟ هميشه نئشگي بعد از فيلم‌ها اينجوريه،‌ شبيه بالغه، لذت بالغ رو داره ولي در عمل كودكه.
شايد بعد از ديدن يك فيلم احساس كنم در حالت بالغ محض قرار گرفتم و تصميم به ازدواج بگيرم، ممكنه بعد از يك فيلم ديگه تصميم بگيرم برم دانشگاه، شايد ...
خلاصه بايد بگم، نئشگي بعد از فيلم فقط براي بالا رفتن تجربه‌ي بالغ خوبه، بعضي وقت‌ها واقعاً فيلم‌ها رو زندگي مي‌كنم و اين خودش يه تجربه‌است كه در ذهنم حك مي‌شه.
تصميمات اساسي بالغ بايد با هماهنگي پرونده‌ي life صورت بگيره، گرچه اين پرونده هم در نوع خودش خيلي عجيبه و بايد واقعي‌تر بشه، منظورم از واقعي‌تر همون عملي‌تر بود.
ياد واژه‌ي رقابت افتادم، رقابت تنها عامل ورزشم، ادامه تحصيلم و خيلي چيزهاي ديگست، مگه نه؟
به قول هري‌ميلر من مثل ماده‌اي هستم كه از خورشيد جدا شدم و براي خودم خورشيد جديدي شدم كه مدار خودش را دارد و ديگر راه بازگشتي به خورشيد قبلي ندارم. بايد مثل خورشيد از درون مشتعل شوم.
تمام بنيادهاي اجتماعي و سياسي بشر تا به امروز بر اساس موشوعاعت اشتباه پايه ريزي شده، من بايد خودم دنياي خودم را بسازم.
dinner
7/5/86
يكي از دلايلي كه شروع مي‌كنم به نوشتن يك صفحه،‌ ترس از اينه كه كادري بالاي سرم متوجه بيكاري من نشه.
خبر رسيد كه جناب سروان سعدي به عنوان افسر نمونه‌ي لشگر شناخته شده و امروز قراره بچه‌هاي گروهانش بهش هديه‌اي به رسم ياد بود بدن.
امروز من گروهبان‌نگهبانم. بايد براي كارتريج يك برگه‌ي خروج بگيرم تا براي شارژ ببرمش شهر و احتمالاً يك مرخصي شهري ديگر بگيرم براي پس آوردنش.
ولادت اما علي خورده بود به شنبه و دو روز تعطيلي پشت سر هم حسابي باعث چاق شدنمون شده،‌ فرمانده گروهان و گردان هم مرخصي هستن،‌يعني براي مأموريتي رفتن خرم‌آباد تا يك هفته،‌ الان فقط جانشين گردان اينجاست و قراره صبحگاه گردان بذاره.
ديروز دي‌وي‌دي فيلم‌هاي آنجلينا جولي رو تموم كردم و پاكش كردم. البته هنوز دوتا از فيلم‌هاي آنجليناجولي كه زيرنويس فارسي نداره رو نديدم.
*
صبح مرخصي شهري بودم و كارتريج رو دادم براي شارژ،‌ حالا نيم ساعت ديگه دوباره مي‌رم شهر براي پس گرفتنش.
سرم خيلي درد مي‌كنه،‌ از استامينوفن كدوئين استفاده كردم.
دلم مي‌خواد برم خونه، خيلي خوابم مي‌آد، حداقل نصف دلايل به هم ريختگي سيستمم به خاطر كم خوابيه.
فكر مي‌كنم اينم يه نوع خاصي از افسردگي باشه، حال و روز خوشي ندارم.
احساس مي‌كنم الان مشكل تكلّم دارم، عصبيم،‌ وقتي عصبي مي‌شم اينطوري مي‌شم، انگار كه الان چه خبر شده.
يعني خبري نيست؟
5/5/86
بهتر نيست بازي «بيا به ناموسم تجاوز كن» رو تموم كني؟
4 تا نفس عميق بكش، حالا دست‌هاتو كه روي كيبورد افتادن رو نگاه‌ كن، خوب نگاه كن.
وجود دارن.
تو وجود داري.
وسايل اين اتاق همه وجود دارن.
+
الان خبر رسيد كه وقتي ارشد آسايشگاه داشته نظافتچي‌ها رو تنبيه مي‌كرده پاي يكي كه داشته دور اسلحه‌خونه مي‌زده در رفته و الان دارن مي‌برنش بيمارستان.
ياد آشخوريام افتادم كه گروهبان‌نگهبان شده‌ بودم و وقتي در تاريكي شب داشتم بچه‌ها رو تنبيه مي‌كردم و دور اسلحه‌خونه بهشون داده بودم،‌ يكي به نام اكبر كاظمي كه چشمهاش خيلي ضعيف بود با ميله‌هاي پشت ديوار برخورد كرد و از ناحيه‌ي بيضه دچار آسيب شد و اومد روي تخت ولو شد. البته الان معافيت پزشكي‌اش رو گرفته.
اونموقع صادق مختاري بهم گفت نيازي نيست حتماً اينجوري تنبيه كني، سعي كن جنگ اعصاب راه بندازي تا به كسي آسيب فيزيكي نرسه. البته دقيقاً كلمه‌ي جنگ اعصاب رو به كار نبرده بود ولي در عمل منظورش همين بود.
امروز اولين روز گروهبان‌نگهباني مراد عليزادست كه به خاطر آشخور بودنش خيلي‌ها جلوي پاش سنگ مي‌ندازن.
4/5/86
امروز مسعود كريمخاني ترخيص مي‌شه و شب مي‌رسه خونشون.
از نظر نظامي حالا ديگه ارشدترين سرباز گردان محسوب مي‌شم.
هنوز معلوم نيست كه امروز صبحگاه لشگر باشه يا نه.
يكي دو روز پيش به ليلا زنگ زدم،‌ فكر مي‌كنم ديگه بي‌خيال من شده، به طور ضمني يه چيزهايي گفت كه من اينطوري برداشت كردم.
مهدي من ناراحتم،‌ قرار بود امسال به يه چيزي برسم كه نرسيدم،‌ 6 ماه از يكسال فرصتي كه به خودم داده بودم گذشته و بايد هرطور شده در اين 6 ماه بهش برسم.
مهدي من ناراحتم كه چرا ادامه تحصيل ندادم،‌ الانم كه كار اصلاً اجازه نمي‌ده.
نمي‌دونم چرا ليلا اينقدر فكر مي‌كنه كه تقصير خودشه كه من تا حالا پا پيش نذاشتم.
آخه كدوم آدم عاقلي با ازدواج اينطوري برخورد مي‌كنه؟ (من 6 ماه ديگه فرصت دارم تا ازدواج كنم)
الان خواهر خودم شونصد سالشه و هيچ عجله‌اي هم نداره.
فكر كنم صبحگاه گردانيه.

دلم يك رفيق پايه مي‌خواد براي شخصي‌گري،‌ دوست دارم پام به باشگاه‌ها باز بشه، زندگي همينطوري داره مي‌گذره،‌ پاشو كاري كن فكر چاره باش،‌ فكر اين دل پاره‌پاره باش.