۱۳۸۶-۱۱-۱۰ | ۱۲:۳۷ قبل‌ازظهر
هیچ هیچم، کاملاً تهی، مثل یک لوح سفید یا سیاه

9/11/86

روح آزرده ای دارم. ته دلم از زندگی ام، از شیوه زندگی ام، از شخصیتم، از کارهایی که می کنم و خیلی چیزهای دیگر ناراضی ام.

شاید میلیون ها بار به ریشه مشکلاتم فکر کرده ام و تصمیماتی برای رهایی از این وضع گرفته ام ولی هرگز موفق نشده ام.

این راه همیشه به همین جا می رسد، راه دیگری باید.

احساس می کنم یک تکه گوشتم که نفس می کشد، این سهم من از زندگیست.

زندگی دوگانه ای دارم که مرا از شخصیت واقعی ام دور می کند.

شاید اصلا چیزی به عنوان شخصیت واقعی وجود نداشته باشد، من هر لحظه یک نفر دیگر می شوم.

هیچ هیچم، کاملاً تهی، مثل یک لوح سفید یا سیاه.

توانایی عوض کردن روش زندگی ام را ندارم، دیگر کارم تمام است.

حتی دیگر به چیزی پس از مرگ معتقد نیستم، به هیچ چیز. حتی به انرژی های کنترل نشده ذهنی.

از دیدن اهداف مسخره ی انسانهای اطرافم دچار تهوع می شوم، چطور می توانم خودم باشم؟

از سیگار بدم می آید ولی با این که اعتیاد هم ندارم ولی باز از روی بیکاری سیگار می کشم. سیگار یک کار است، یک فعالیت ضد اجتماعی، سیگار یک مبارزه است، مبارزه با آموزه های گذشته، مبارزه با "نه" های تحمیل شده، سیگار مثل سکس است، سکس های من هم از روی مبارزه اجتماعیست، مبارزه خودم با خودم.

سرمای زمستان امسال را خوب فهمیدم و احساس کردم، سرمایی که اصلاً در سربازی هم نفهمیده بودمش.