آرامشي خاص، از آن آرامشهاي خاصي كه از مسعود ميگرفتم.
در حال كنترل هيجان، تنفس و در نتيجه فكرم هستم.
دفترچهي اعظام به خدمتم آمده و فردا صبح آن را از پست تحويل خواهم گرفت.
فردا صبح با فرماندار قرار ملاقات دارم تا آخرين تلاشهايم را نيز كرده باشم.
طرز استفاده از فعل جملهي بالا نشان دهندهي اين است كه به 2 سال مسافرت ايمان آوردهام.
دلم آزادي در ميان جمع ميخواهد. دلم آزادي در زندان ميخواهد.
نور نه ولي چيزي در قلبم يافتهام كه نيرويي عظيم به من ميبخشد. نيرويي كه آرامم ميكند، نيرويي كه متحدم ميكند، نيرويي كه ميخواهم روح بناممش.
****
كنكور دانشگاه علمي كاربردي امروز را مهمان خانم خليلي مهربان بودم.
سوالات كنكور را جور ديگري ميديدم، حسرت ميخوردم كه اين مطالب نابي كه از آنها سوال آمده است را من چرا نميدانم، نه براي اينكه در كنكور قبول شوم بلكه براي خودم، اينها چيزهايي بودند كه امروز به آنها نياز دارم.
مطالبي كه در معارف بود در ادبيات در زبان.
باور ميكنيد من هنوز خودم نشدهام؟
نياز به يك تولد دارم، به تولدي كه با يك انفجار حاصل شود، انفجاري كه از درون خودم باشد، انفجاري كه پوشش بيرونيم را به كل نابود كند و امكان ايجاد پوستي جديد برايم مهيا كند.
به قول كتابا: اين زندگي متعلق به شماست، هر جور كه دوست داريد از آن استفاده كنيد.
****
وقتي به اين قسمت خودم ميرسم، به خودم علاقه پيدا ميكنم، از اين كه هستم خشنود ميشوم.
قبول كن كه چيزي به نام روح در خود داري كه ...
جملهي بالا را به قول مسعود بايد با عشق ادامه داد نه با عقل، در واقع عقل ميگويد كه بايد با عشق ادامه دهي، يا بهتر است بگويم عقل ميگويد كه بايد ادامه دهي حالا با عشق يا هرچه در توان داري.
دلم ميخواهد چيزهايي را در اعماق وجودم بپذيرم مثلا همين وجود روح را.
ميترسم عمرم به پايان برسد و هنوز اين كارهاي بنيادي را نكرده باشم.
احساس بلوغ بعد از پايان كتاب "نيمه تاريك وجود" رو از ديروز دارم، اول شديد و انقلابي بعد كم كم در وجودم حل شد.
دومين فيلم از كيشلوفسكي به نام "آبي" رو ديدم.
در يكي از ديالوگها: عشق يك دام است.
خوشحالم كه من خانم خليلي نيستم همينطور كه خانم خليلي خوشحال است كه من نيست.
نميدانم چرا اين جملهي كتاب مدام در راهروهاي مغزم سرك ميكشد: "وقتي شاگرد آماده باشد استاد پديدار ميشود".
ياد بخشندگي جولي در فيلم آبي افتادم، از اينجور شخصيتهاي منطقي و كار درست خوشم ميآيد.
در واقع سال گذشته به آخر اين كتاب رسيده بودم كه در مفهوم يادداشتهاي آن زمانم ميتوان اين واقعيت را جستجو كرد.
مهدي همان موقعها در پاسخ به اين كه چرا ديگر زياد در بحر كتاب نيست گفت:
من به همهي اينها رسيدهام كتابها فقط اين مفاهيم را نهادينه كردهاند.
كاش مسعود زنده بود، لعنت به خواب ما، مسعود زنده است.
باز صداي پاي همان جمله در راهروهاي مغزم شنيده شد.
نوشته بود ما منتظريم تا شرايط بهتر شود تا استعدادهايمان را بروز دهيم غافل از اينكه هرگز شرايط بهتر نخواهد شد زيرا ما هستيم كه شرايط را عوض ميكنيم و بروز استعدادهاي ماست كه شرايط را عوض ميكند.
البته اين چيزها را ننوشته بود ولي نوشته هايش باعث شد من اين چيزها را بنويسم.