3/9/85
دارم دیوونه میشم
لیلا حق داشت از اون جواب من ناراحت بشه
من دارم دیوونه میشم
الان دلم میخواد زنگ بزنم بهش و بگم چقدر دوسش دارم، و چقدر دلم میخواد هر روز و هر شب موهاشو نوازش کنم.
کدوم حس بچه گونه ی من باعث شد بهش همچین جوابی بدم؟
به مامان بگم بره خواستگاریش؟
من عاشقشم
دارم دیوونه میشم
همیشه اول لیلا گریه میکنه بعد من
آدم مگه چندبار در زندگی همچین شانسی بهش دست میده، من لیلا رو شناختم، لیلا دختر ایده آلمه، نباید به خاطر یکسری مسائل جزئی از دست بدمش.
امیدوارم لیلا به خاطر این برخوردم رابطه رو کمرنگ نکنه و منتظرم بمونه
دارم از جوابی که بهش دادم پشیمون میشم، کاش بهش می گفتم وقت می خوام برای فکر کردن.
الان میخوام بهش زنگ بزنم و بگم هرچی تو بگی عزیزم، هرچی تو بگی
بهش تک زنگ زدم، امیدوارم زنگ بزنه.
زنگ بزن لیلا
لیلا چرا زنگ نزدی؟
منتظرم لیلا
***
ساعت داره 12 شب میشه و من باید فردا صبح به مقصد سنندج حرکت کنم، معلوم نیست دیگه کی برگردم.
دلم برای گردان تکاور تنگ شده.
تلفن زنگ زد، اشتباه گرفته بود، اونم درست موقعی که . . .
اتفاقی بود؟
علی آقا، علی آقا، مگه منزل آقای نجفی نیست؟
دارم به این فکر میکنم نکنه برادر لیلا بوده باشه.
اگه لیلا قضیه رو به مادرش میگفت مگه چی میشد؟
پشت گردنم خیلی درد میکنه
هنوزم میتونم ، دیر نشده، بهتره چند روزی فکر کنم بعد تصمیم بگیرم، فقط امیدوارم لیلا اونقدر عاقل باشه که همه چیزو خراب نکنه
امروز جمعه 3/9/85 است
ساعت 2 و نیم بعد از ظهر است، از ساعت 11 با لیلا بودم.
لیلا نباید همچین کاری می کرد، اولش مردد بود که بگوید یا نه ولی کاش نمی گفت.
-مهدی می خوام یه چیزی بهت بگم ولی می ترسم یهت شوک وارد بشه، در مورد خودمونه
من گرفتم چی می خواد بگه ولی خودمو زدم به کوچه علی چپ، کاش میگفتم ادامه نده.
گفت می خوام با خانوادم در موردت صحبت کنم، بعد خانواده شما میان خونمون و منو نشون می کنن و یک انگشتر می کنن دستم، بعد هر وقت سربازیت تموم شد . . .
گفتم نه
هنوز خیلی زوده، گفت می خوام تکلیفم مشخص بشه، گفتم آخه من که اصلاً تکلیف خودم مشخص نیست، نمی دونم اصلاً هدفم چیه آیندم رو قراره چیکار کنم، کارم چیه، اصلاً شاید خواستم ادامه تحصیل بدم.
لیلا به هم ریخت.
گفت تا سه ماه دیگه خداحافظ، گفت من تجربه بدی دارم، یعنی در این مدت که با تو بودم عمرم هدر رفته.
نباید اینقدر سریع نتیجه گیری می کرد.
لیلا حق داره، من نباید به خاطر خودم اینقدر بهش نزدیک می شدم.
من اصلاً قصد زندگی ندارم، هر لحظه ممکنه از همه جا دل بکنم و بزنم به کوه و بیابون و یا اصلاً . . . . من اهل زندگی نیستم. خیلی برای این حرفها بچه ام.
باید در موردش بیشتر فکر کنم، امیدوارم لیلا مرا درک کند.
فردا در پادگان هستم.
خیلی گیج و گنگ شدم.
2/9/85
منزل
صدای همایون شجریان
تنهایی محض
احساسی فراتر از پوچی
اگر سربازی را تمام کنم بدبخت می شوم.
تکلیف خودم را نفهمیدم، من خیلی احمقم یا خیلی باهوش؟ معمولی که نیستم؟
هیچ وقت اینطوری نبوده ام، پیر شدم؟
مسموم شده ام.
بد رشد کرده ام، از ابتدا ساقه ام کج رشد کرده.
کم کم فکر مردن به سرم می زند، زنده ماندن چه سودی دارد؟
چرا؟ چرا باید زندگی کرد؟ چرا باید فرمول های موفقیت را رعایت کرد؟ چرا من انسانم؟ چرا اسب نیستم؟ یا خرس؟
تا کی باید این سوالها را تکرار کنم؟
خوب قبول، من وجود دارم، بعدش چی؟
شانس آوردم مرخصی ام 3 روز بیشتر نیست.
صدای ویولن، کسی که این آهنگ را نوشته مثل من فکر می کرده، من تنها نیستم.
این موسیقی سنتی ست؟ ما همچین موسیقیی داریم؟ یاد کیشلوفسکی افتادم.
بیش از اینها آه آری بیش از اینها می توان خاموش ماند می توان ساعات طولانی خیره شد در دود یک سیگار . . .
فقط یک همنوا می خوام، همین، آهنگی می خوام که با من هم ریتم و هم مضمون باشه. فقط همین.
مگه من از تنهایی خوشم میاد که اینقدر گوشه گیر و منزوی شدم، من کسی رو ندارم تا باهاش هم صدا بشم.
دوران سختی ست.
اگر انتقالی بگیرم، اگر جای خیلی بدتری بیفتم چیزی از دست می دهم؟ سختی که چیز خوبیست آدم را به ناله می اندازد و نمی گذارد احساس پوچی کند.
هستم اگر میروم گر نروم نیستم.
ديشب اولين برف پائيزي شهر سنندج را سفيد پوش كرد و از آنجايي كه پاسبخش پاس دو بودم و نگهبانها ديشب خيلي زياد بودند و كار زياد من هم سفيد پوش شدم.
همه مهربان شدهاند، كارها راحتند و من جايم خيلي گرم و نرم است.
ديروز كتاب وضعيت آخر از دكتر هريس را گرفتم.
طي تماسي كه ديروز با خانه داشتم مطلع شدم نامهي انتقاليم از شهرستان تأييد شده و به لشكر پست شده و به زوي پروندهام در سنندج بسته خواهد شد.
امروز دوشنبه است و بازديد شمال غرب را پيش رو داريم و به اين دليل مرخصي شهرستان لغو است، احتمالاً فردا بروم يا نهايتاً پنجشنبه.
كارتريج پرينتر را براي شارژ بيرون دادهام و امروز ساعت 10 صبح آماده خواهد شد و يك مرخصي شهري به همين منظور خواهيم افتاد.
گفتم همه با من مهربان شدهاند، آنقدر كه مشكوك به نظر ميرسد، مدام فكر ميكنم فيلم بازي ميكنند تا از رفتن منصرفم كنند.
بيش از نصف دلايل حاكي از اين است كه ماندن به شدت به نفعم است ولي تصميم بر رفتن دارم.
حس غريبي ميگويد اگر بمانم پشيمان خواهم شد البته اين را ميدانم چند ماه اول در يگان جديدم سختتر از اينجا خواهد بود.
هرچه باشد جمعهها خانهام.
اينجا واقعاً زمان مثل برق ميگذرد.
نميخواهم تفاوتهاي اينجا و آنجا را بررسي كنم، بايد رفت و ديد كه قزوين چهجور پادگاني دارد. فقط بايد رفت و ديد.
تعريف كتاب وضعيت آخر را در وبلاگ آزي ديدم و همين باعث شد سه و پونصد پياده شوم.
ديروز 4 تا سرباز جديد به گروهان ما دادند.
به طرز بيرحمانهاي پر از هيچم.
يك پوچي تمام و كمال.
نه هدفي، نه كوششي و جنب و جوشي.
دلم ميخواهد تك و تنها باشم يا بهتر است بگويم دلم ميخواهد اصلاً نباشم.
به چه جرمي وجود دارم؟
احساس پائيزي محضي دارم.
فكر ميكنم كسي را ندارم، تنها و بيكس.
هنوز وقتش نرسيده كه تو اوج غربت بميرم؟
داريوش ميگه:
من آن موجم كه آرامش ندارم به آساني سر سازش ندارم
هميشه در گريز و در گذارم نميمانم به يكجا بي قرارم
سفر يعني من و گستاخي من هميشه رفتن و هرگز نماندن
هزاران ساحل و ناديده ديدن به پرسشهاي بي پاسخ رسيدن
من از تبار دريا از نسل چشمه سارم رها تر از رهايي حصار بي حصارم
ساحل حصار من نيست پايان راه من نيست
***
فروغ براي اثبات بودنش شعر ميگفت.
***
من بنابه دلايل ديگري اينجا هستم، من متفاوتم و براي كاري متفاوت اينجا هستم، حداقل ميتوانم احساس خوشبختي كنم، گرچه خوشبختي و بدبختي هيچ فرقي با هم ندارند.
من قوانين اجتماعي را رعايت نميكنم، من يك شورشگر فلسفي- اجتماعيم كه در درون خودم دست به مبارزه زدهام.
من از زندگي نباتي با قوانين ثابت اجتماعي متنفرم، من مازوخيسم دارم از درد لذت ميبرم، زندگي بدون درد يعني مرگ.
چه جمعهي محكمي!
بايد در درخواست مرخصي مينوشتم: من نگويم كه مرا از قفس آزاد كنيد، قفسم برده به باغي و دلم شاد كنيد.
رئيس جمهور شب گذشته را در پادگان بسر برد.
هواي چاي دارچين كردهام.
چند شب است براي رديف كردن كامپيوتر جناب سرگرد شبها تا بعد از خاموشي خانهي سرگرد ميمانم.
ديروز كتاب سهخواهر از آنتوان چخوف را گرفتم به همراه يك ديوان كامل فروغ كه قرار است به ليلا هديهاش كنم.
جناب سرگرد حسنوند دارد با صداي بلند چاي ميخورد و قرآن تلاوت ميكند، دقيقاً مثل وقتي كه من دارم ايميلهايم را چك ميكنم چاي ميخورد.
ديروز رفتم كافينت، كسي آنلاين نبود، اكثر وبلاگها سرد شده بودند بجز يكي دوتا از بچهها كسي ديگر وبلاگش را آپديت نكرده بود، تشكيلات اينترنتي ما هم كه از هم پاچيده بود. يكي از دامنههاي اينترنتيم چند روز پيش توسط شركت ديگري ثبت شده بود.
چند بار صبح و عصر با خانه تماس گرفتم ولي اشغال ميزد
دارم براي مرخصي امضاء جمع ميكنم
يكبار از رئيس ركن سوم امضاء گرفتم ولي وقتي نوبت انباردار رسيد برگه را پاره كرد فقط به خاطر اينكه گروهبانيكم رو نوشته بودم گ1. بيخيال
الان طهماسبي گفت فردا رئيس جمهور مياد پادگان
حدود 2 ساعت پيش حدود 10 تا هليكوپتر كه چندتاش جنگي بود براي تأمين امنيت و اينا اومدن اينجا و حسابي گردوخاك ريختن سرمون.
جناب سرگرد داره براي نگهبوني از هليكوپترها برنامه ريزي ميكنه كه با اسلحه باشه يا بي اسلحه.
فكر ميكنم سينماي امروزم لغو بشه
بهتره برم گروهان
ثانيههايي پيش يك احترام بدون كلاه براي رئيس ركن دوم گذاشتم كه به خير گذشت.
به دليل نوسانات برق، كامپيوتر را آورديم به اتاق جانشين گردان، جاي دبشي نيست، نه ميتوان درست و حسابي آهنگ گوش داد و نه ميشود وسايل و تجهيزات آورد.
...
عصر:
امروز فرماندهگردان افسر جانشين است و شب را اينجا تلپ است
سرم دارد گيج ميرود گلويم هم وضع خوبي ندارد
ميخواستم دوشنبهي هفتهي بعد مرخصي را بروم ولي مصادف است با 29 ام كه بازديد فرمانده نيرو از لشكر است و مرخصي لغو خواهد شد پس احتمالاً اين پنجشنبه كار را تمام كنم.
اميدوارم تا آنموقع خوب شوم، اميدوارم هنگام خارج كردن خاطرات هم با مشكلي روبرو نشوم.
دوباره وارد نخ كامپيوتر ميشم ولي اين بار اصولي
حتماً براي گرفتن مدارك دانشگاهي بالاتر برنامهريزي اصولي ميكنم
ورزش باشگاهي ميكنم
مدرك زبان انگليسي ميگيرم
استفاده از اينترنتم را اصولي ميكنم
به تجربهام اعتماد ميكنم، روي اعتماد به نفس و ارادهام كار ميكنم
مطالعات تاريخي و سياسي و فلسفي و روانشناسي را كنترل شده انجام ميدهم
دارم ستار گوش ميدم
امروز جمعه است
بايد چادر بزنيم و براي بازديد از تمام تجهيزات آماده باشيم
المنت كتري برقي سوخته، فيلتر والور خراب شده، احتمالاً امروز پاسبخش باشم.
جناب سرگرد داره براي بوفه برنامهريزي ميكنه كه از اين به بعد به ساندويچ مجهزش كنه.
الان وقتشه كه كتاب "نيمه تاريك وجود" رو دوباره بخونم.
...بچهها به خط شدن، يه كتري كش رفتم گذاشتم چايش گرم شه
صداي داد و هوار بچهها مياد.
جناب سروان نظري پرسيد تو هم انتقالي هستي؟ گفتم آره، گفت هر جا باشي پوست سرتو ميكنن، تو داري اينجا تو اون اتاق گرم و نرم با كامپيوتر عشق و حال ميكني.
ديروز يكي از بچهها از مرخصي برگشت و ديد كه انتقاليش آمادست و الان داره امضاء جمع ميكنه كه بره، مال اون 2 ماه كشيد كه بياد، الان مال من يك ماه و دو روزه كه اقدام شده.
چند روز بعد ميرم مرخصي، نميدونم اين دوشنبه يا پنجشنبه يا هفتهي بعدش
احساس ميكنم براي مرخصي هنوز زوده و چند ماهي ميشه به اين ترتيب وقت تلف كرد.
ديروز عصر احساس خيلي خوبي داشتم، شايد به خاطر اينهكه كتاب رو به جاي جالبي رسوندمش.
گ3 آقايي رو فرستادم تا كتري رو برم پر كنه، بايد ساعت 11:15 با تمام تجهيزات به خط شم، سعي ميكنم جيم بزنم ولي خوب شايدم نتونستم.
از ديروز عصر كه به انتقالي اميدوار شدم گردان تكاور رو جور ديگهاي ميبينم، احساس ميكنم قراره براي هميشه تركش كنم احساس كسي رو دارم كه قراره بميره و دنيا رو كوچيك ميبينه
من با در حركت بودن خيلي موفقترم تا با ساكن بودن، بايد هفتهاي چند بار حسابي از سكون و يكنواختي خارج بشم، گرچه كار من در سكون انجام ميشه ولي وقتي بيش از حد ساكنم نهتنها كاري صورت نميدم بلكه بر عليه خودم زندگي ميكنم.
در اين لحظه اونقدر دارم كيف ميكنم كه اصلاً مرخصي رفتنم نمياد.
... هنوز كتري نجوشيده، بچهها دارند براي بازديد به خط ميشوند، چندتا فرم براي تايپ دارم كه براي بهانه كردن و به خط نشدن ازشان استفاده ميكنم، باشد كه مقبول بيفتد.
استوار آمده دنبالمان و دارد با ستوان نظري حرف ميزند، اميدوارو كاري به كار من نداشته باشد.
يوهوووووو، اومد گفت اوركتم رو براي فردا آماده كنم و پرسيد كه تجهيزات دارم يا نه و تموم شد و رفت، حالا يه نســــكــــافــــهي داغ ميچسبه.
فكر ميكنم چند ساعتي بكشه تا اين والور آب رو جوش بياره، امروز نهار تن ماهي داريم، هفتهي پيش يه راني به جواد باختم كه فكر ميكنم امروز از حلقومم بكشه بيرون.
جناب سرگرد وارد ستاد شد، شايد اينجا هم سري بزند چون پرده را كشيدهام و در ديد هستم.
فعلاً مدياپلير را تعطيل ميكنيم.
تصميم گرفتم با زيردستام خيلي مهربون باشم و تا ميتونم از قدرت كنارهگيري كنم.
نسكافهاي ريختم، با جناب سرگرد و ستوان نظري دقايقي صحبت كرديم، قرار شد شنبه براي خريد دوربين صحبت كنيم، به زودي گردان صاحب هفتهنامه خواهد بود و اكثر كارهايش با من خواهد بود.
سرگرد قول امتيازهاي بيشتري داد تا من انتقالي را بيخيال شوم، واقعاً مردد شدم...
بمانم؟
در شهر ما حلوا پخش نميكنند، اينجا زمان مثل برق ميگذرد
هنوز زوده كه بگم ديگه نميكشه .
ميكشه، اما به سختي
دل تنها و غريبم داره اينگوشه ميميره، ولي حتا وقت مردن باز سراغتو ميگيره
همين چند روز پيش بود كه از گرما ذوب ميشديم، حالا با وجود روشن بودن والور و لباسهاي گرم بازم دارم يخ ميزنم.
ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد
حضور كه بالا ميره آدم ديگه زيادي عجيب غريب ميشه
راستي ديروز خبر دادن از گروهباننگهباني بركنار شدم و به درجهي پاسبخشي تنزل پيدا كردم
ديروز كه بچههاي جديد رو ميديدم احساس كردم بدجوري فرهنگ و اخلاقم عوض شده، ميترسم برم بيرون از پادگان
ميترسم مرخصي دراز مدت برم و وقتي برگشتم دوباره همهچيز از نو شروع بشه
هر چند دقيقه پاهايم را روي چراغ ميگيرم تا يخ نزند.
شايد دقايقي بعد رفتم آجوداني لشكر براي پيگيري نامهي انتقاليم.
چرا با من، فقط با من، نميشه چهلچراغ چشم تو روشن
هوا سرد است و من سخت گرسنهام
جناب سرگرد گفت اين دوشنبه مرخصي بروم، ولي شايد بيشتر ماندم
ميگه: بيش از اينها، آه آري بيش از اينها ميتوان خاموش ماند
شايد تا اين كتاب "تهوع" را تمام نكنم مرخصي را بيخيال باشم.
ميگويند دوستان خدمتي جاودانند، فكر ميكنم در اين مورد استثنائاتي هم باشد.
آنهايي كه حبس ابد ميكشند يا مثلاً 10 سال بدون ملاقات در زندان ميمانند چه ميكشند.
من واسه تو دلواپسم تو واسهي عروسكهات، من واسه تو ميميرم و تو واسهي بازيچههات
به دليل دود چراغ والور دارم كم كم سردرد ميگيرم.
ساعت دارد 9 صبح ميشود. اگر همين جا بمانم مثل خرس بقيهي خدمتم را بكنم چه ميشود.
يك نان را درسته خوردم با نصف قوطي مرباي آلبالو و كمي پسته
هنوز گرسنهام
اگر با جيب خالي ميآمدم خدمت خيلي بد ميشد
برق رفت و آمد
چندتا كار برايم پيش آمد
عروسك كوكي
بيش از اينها، آه، آري
بيش از اينها ميتوان خاموش ماند
ميتوان ساعات طولاني
با نگاهي چون نگاه مردگان، ثابت
خيره شد در دود يك سيگار
خيره شد در شكل يك فنجان
در گلي بيرنگ بر قالي
در خطي موهوم بر ديوار
ميتوان با پنجهها خشك
پرده را يكسو كشيد و ديد
در ميان كوچه باران تند ميبارد
كودكي با بادبادكهاي رنگينش
ايستاده زير يك طاقي
گاري فرسودهاي ميدان خالي را
با شتابي پر هياهو ترك ميگويد
ميتوان بر جاي باقي ماند
در كنار پرده، اما كور، اما كر
ميتوان فرياد زد
با صدائي سخت كاذب، سخت بيگانه
«دوست ميدارم»
ميتوان در بازوان چيرهي يك مرد
مادهاي زيبا و سالم بود
با تني چون سفرهي چرمين
با دو پستان درشت سخت
ميتوان در بستر يك مست يك ديوانه، يك ولگرد
عصمت يك عشق را آلود
ميتوان با زيركي تحقير كرد
هر معماي شگفتي را
ميتوان تنها به حل جدولي پرداخت
ميتوان تنها به كشف پاسخي بيهوده دل خوش ساخت
پاسخي بيهوده، آري پنج يا شش حرف
ميتوان يك عمر زانو زد
با سري افكنده، در پاي ضريحي سرد
ميتوان در گور مجهولي خدا را ديد
ميتوان با سكهاي ناچيز ايمان يافت
ميتوان در حجرههاي مسجدي پوسيد
چون زيارتنامه خواني پير
ميتوان چون صفر در تفريق و جمع و ضرب
حاصلي پيوسته يكسان داشت
ميتوان چشم ترا در پيلهي قهرش
دكمهي بيرنگ كفش كهنهاي پنداشت
ميتوان چون آب در گودال خود خشكيد
ميتوان زيبائي يك لحظه را با شرم
مثل يك عكس سياه مضحك فوري
در ته صندوق مخفي كرد
ميتوان در قاب خالي ماندهي يك روز
نقش يك محكوم، يا مغلوب، يا مصلوب را آويخت
ميتوان با صورتكها رخنهي ديوار را پوشاند
ميتوان با نقشهايي پوچتر آميخت
ميتوان همچون عروسكهاي كوكي بود
با دو چشم شيشهاي دنياي خود را ديد
ميتوان در جعبهاي ماهوت
با تني انباشته از كاه
سالها در لابلاي تور و پولك خفت
ميتوان با هر فشار هرزهي دستي
بيسبب فرياد كرد و گفت
«آه،
من بسيار خوشبختم»
ساعت 3 و نيم بعد از ظهر يك روز داغ تابستان است
دقيقاً 375 روز ديگر بايد به همين منوال زندگي كنم
يعني صبحها ساعت يك ربع به پنج بيدار شوم و در صف طولاني سرويس قرار بگيرم بعد صبحانه را كه از شب قبل در كمد مخفي شده را صرف كنم ( البته اگر ندزديده باشند) سپس به منطقه نظافت مورد نظر بروم و حدود ساعت 6 براي بازديد از كمد و تختها خبردار بايستم اگر تخت را خوب برس كشيده باشم و گوشه هاي كمد هيچ گرد و خاكي نداشته باشد و كمد به صورت ميليمتري آنكارد شده باشد و ... از اضافه خدمت خوردن صبحگاهي خلاص ميشوم.
بشمار 3 بايد لباس ورزش را بپوشم و اگر شانس بياورم و جزء آخرين نفرها نباشم و اخيراً سوتي نداده باشم از بستم كوله پشتي و كلاه آهني معاف ميشوم.
با لباسهاي ورزشي در مركز گردان به خط ميشويم تا اگر حرفي دارند بزنند بعد به ترتيب گروهان در جادهي اصلي لشكر به خط ميشويم و بعد از چند دقيقه پياده روي شروع به دويدن ميكنيم با فريادها و شعارهاي كوبنده كه اگر
به نظرم آدم خيلي متفاوتي بودم با تواناييهاي خاص، وقتي اومدم يگان تا چند ماه مقاومت كردم، مثلاً مثل سگ مطالعه ميكردم، ولي رفتارم داره نشون ميده كه دارم تسليم ميشم و تبديل ميشم به يه آدم جديد.
فراموش نكن كه تو يك بيمار رواني هستي
كار احمقانهاي نكن
تو بايد مداوا بشي
همين
فقط همين
اتفاق خاصي نيفتاده، من اومدم سربازي، همين
بهتره جاخالي بدي به جاي اينكه با كله بكوبي بهش
ديروز اولين روز گروهباننگهبانيم بود كه خيلي اعصابم را به هم ريخت و حسابي احساس بي عرضگيم را شدت بخشيد.
چند روز پيش جناب برادر با پسرخاله اومدن ملاقاتم كه اصلاً معلوم نشد چي شد.
بچهها ميگن روحيم بدجوري اومده پائين، اونقدري كه حسابي اخلاقم رو خراب كرده، حالا خوبه بچهها فقط اخلاق رو ميبينن نه بقيهي چيزارو. البته منظورم از بچهها فقط جواده.
دارم مثل دوراني كه اوج افسردگيم بود از همه نكات بر عليه خودم برداشت ميكنم.
ساده بگم من دوباره به اوج دوران افسردگيم رسيدهام.
نميدانيد با گفتن اين جملات چقدر احساس خوبي پيدا ميكنم.
احساس يك بچه را در گهواره دارم كه منتظر شير است. بدنم از شدت لذت مور مور ميشود.
صداي آهنگ "اي الههي ناز" كتري برقي تا دقايقي ديگر به جوش ميآيد.
جواد در آسايشگاه منتظر چاي است، هوس كردم قبلش با شيطنت تمام يك نسكافه بزنم.
. . .
هيچي نسكافه نميشه.
قبول داري بدجوري داري خودتو گول ميزني؟
بالاخره كه ميميري حالا چه فرقي داره كلي زجر كشيده باشي و فكر كرده باشي با اينكه همش عشق و حال كرده باشي.
اصلاً يه چيزي:
من دانستن رو براي اين ميخوام كه پز اطلاعات نابم رو بدم و از اين طريق عشق و حال كنم و وقتي كه بدجوري قاط ميزنم اين اطلاعات تخمي رو بر عليه خودم به كار ميبرم تا حسابي كاتاليزگري باشه واسه بدبختي.
جادهاي به سوي تباهي.
نه اينجوريا هم نيست
من اعتمادم رو از دست دادم
من احتياج به يك پشتوانهي فلسفي محكم دارم ولي نميشه !
سرم درد ميكند.
*به هر حال اين زندگي خودت است هر جوري ميخواهي ازش استفاده كن
چه بوي تعفني ميدهم
خيلي بوي گندي است
حالت تهوع دارم
سرم دارد ميتركد
خدايا
بوي گند ميآيد
بهتر است دكمهي پارهي شلوارم را بدوزم و لباسهايم را بشويم.
امشب معاونم
لعنت به خالي شدن زير پاي آدم.
ايام تلخيست.
حدود يكماه است كه موفق به صحبت با خانوادهام نشدهام.
حضورم بالا رفته، ركورد دوري از خانهي عمرم را شكستم.
نميدانم به خاطر اين مسائل است يا مشكل از جاي ديگري آب ميخورد، روحيهام بدجوري پايين آمده.
احساس ميكنم آدم بيعرضهاي هستم، نميتوانم رفيق درست و حسابي براي خودم رديف كنم، ميخواهم هرچه زودتر انتقاليم بيايد و از اين خراب شده با اين جو خلاص شوم.
زهر مار مگر ميگذرد.
واقعاً احساس تنهايي ميكنم. دلم بدجوري گرفته، باران به نرمي ميبارد.
ديروز عصر از سرگروهبان محمودي مشت محكمي خوردم و با كوله پشتي و كلاه آهني حسابي تنبيه شدم.
الان در دوران آشخوريه زندگي هستم و در اين زمان اصلاً حق نوشتن و نتيجهگيري ندارم.
آشخور كه نبايد فكر كنه.
آشخور بايد سرش رو بندازه پايين و واسه لقمهي نوني كه براش ميندازن دمشو تكون بده.
آشخور اگه پارتي داشت و بدون تجربه به قدرت رسيد و مسئوليت دستش گرفت به همه چيز گند ميزنه.
ديشب حدود يك ساعت خوابيدم، معاوني اين چيزها را هم دارد، البته مزيتهايش كم هم نيست، تمام شب را در مركز سقل قدرت هستي و حسابي از شر احساس پوچي خلاص ميشي.
ديروز موقع افطار مثل دختربچهها گريهم گرفت و زدم بيرون ولي جايي براي اشك ريختن پيدا نكردم و برگشتم رو تختم رو به ديوار نشستم و تا ميتونستم از خودم اشك در كردم.
بدنم خيلي خوابش مياد ولي خودم نه.
وقتي فروغ ميخونم كيف ميكنم.
بدنم سردش است ولي خودم نه.
تا پنجشنبهي هفتهي بعد "فكربند" را باز نخواهم كرد.
اگر خوابم ببرد كسي را ياراي بيدار كردنم نيست.
گريه كردن را تازه ياد گرفتهام، اگر يادتان باشد وقتي پدرم فوت كرد هم گريه نكرده بودم و الكي دستم را خيس ميكردم و به چشمم ميماليدم و بعد با حوله پاك ميكردم، وقتي اين كار را انجام ميدادم جسد پدرم در حياط خانه دراز كشيده بود و بقيه خودشان را تكه تكه ميكردند.
از شدت كم خوابي سيستم بدنم به هم ريخته و دارم بالا ميآورم كه امري كاملاً طبيعي است گرچه مطمئنم كه بالا نخواهم آورد و اين صرفاً يك احساس تهوع است.
اكثر فيلسوفان بزرگ تاريخ از روي من تقليد كردهاند، فرض كنيد زمان مطرح نباشد آنوقت احتمال اينكه آنها از من تقليد كرده باشند هست.
مثلاً همين پل سارتر از روي من كتاب تهوع را در آستانهي جنگ جهاني دوم نوشت.
فكر ميكنم زمان به خط شدن براي بازديد فرا رسيده و بهتر است هرچه سريعتر در محل دائمي تجمع گروهان حضور به هم برسونم.
نامهي ديگري آمد كه جواد فردا بايد به يگان ورزش برود براي مدت يك ماه.
وقتي برگشت يكي دو هفته اينجاست و وسايلها را تحويل ميده بعد ميره مرخصي پايان دوره و بعد بلامانع ميزنه و كارتش مياد.
لامپ اتاق كامپوتر سوخته و در تاريكي تايپ ميكنم، جناب سرگرد هم گفته ديگه بهتون لامپ نميدم.
همهي كلفتها مرخصياند، احتمالاً البرزي ارشد گروهان بشه.
يكي دو روز گذشته احساس كردم تغييري اساسي درونم رخ ميده. تغييري از نوعي متفاوت
كتاب جديدي رو ديروز شروع كردم به نام "تهوع" از "پلسارتر" كه ميريند به آدم.
احساس غريبي دارم.
حدود سه هفته است با خانه تماس نگرفتهام.
امروز مثل اكثر جمعه ها دلگير است.
من بايد ايجا را جارو كنم
احساس خاصي دارم، انگار با خودم هم رودربايسي دارم.
امروز از اون روزاست كه بايد تخت بخوابم و به هيچي فكر نكنم و كار خاصي نكنم.
فردا دقيقاً دو هفتهاست كه به حمام نرفتهام.
جمعهاي كه گذشت جزء بدترين روزهاي عمرم بود.
امروز يكشنبه است ديگر نميخواهم دربارهي جمعه فكر كنم.
ساعت 9 صبح است، از ساعت 12:40 ديشب معاون بودم تا بيداري كه ساعت 7 بود، درست يك ساعت قبل از بيداري چرت زدم و بدجوري به جدول خوردم كه البته بدك هم نبود.
...
از حرفهاي كوچهبازاري بگذريم
قبول دارين اينطوري نميشه ادامه داد؟
بايد يك تكاني خورد.
داشتم به اين فكر ميكردم كه توبه كنم و دين اسلام محض را انتخاب كنم.
ياد رمان 1984 افتادم.
آخه چطور ميتونم تمام چيزايي رو كه ميدونم فراموش كنم و راهي رو كه اومدم رو برگردم.
تازه اگه همينطوري كشكي بخوام ايدئولوژي عوض كنم باز با يك طوفان مخالف همه چيز رو ميبازم و بازم آواره ميشم.
آخه مرد حسابي تو نه ارادهي جنگيدن و رفتن داري نه غرورت اجازه ميده برگردي، تا كي ميخواي كنار ايستگاه قطار قدم بزني؟
وقتي خونه بودي ميگفتي ميرم سربازي اونجا آدم ميشم وقتي اينجايي روزشماري ميكني برگردي خونه تا خودت رو بسازي و زندگي جديدي شروع كني، وقتي ميري مرخصي هم ميبيني همون ادم قبلي هستي و هيچي هم عوض نشده.
با خوندن چندتا يادداشت فلسفي حتي از خوندن كتابهاي روانشناسي هم بدم اومد و به قول معروف كس خل شدم رفت.
به قول وليا..حسيني: "بابا يا" البته بايد با لحجهي خودش خونده بشه.
ببين الان تقريباً مسئلهي من روشن شده، من ميدونم كه داشتن ديني مثل اسلام خيلي خوبه ولي بهترين گزينه نيست و مشكلم اينه كه بهترين گزينه رو ندارم و اونقدر تنبلم و بي اراده كه هيچ تلاشي هم در ساختن بهترين گزينه نميكنم.
اينجا يخورده مسئله گنگ شد و مخم گوزيد.
جواد ميگه بايد مثل فيلم "چپ دست" يك نوار ويدئويي تهيه كنم و اصول اعتقاديمو توش ضبط كنم و هر روز كه از خواب پا ميشم به زور نگاش كنم.
بابا من هرچي ايدئولوژي دارم فرداش عوض ميشه و خودمم نميدونم چي شد و حسابي گمراه ميشم و گيج.
جمعه داشتم به اين فكر ميكردم سيانور چنده كه بگيرم بريزم تو غذاي جواد يا حتي به اين فكر ميكردم كه وقتي نميتونم زندگي كنم بهتره برم بميرم.
اين فكرهارو در حالي ميكردم كه چندروز قبلش اونقدر سربازي و اين بازيها به نظرم بچه گونه بودن كه نگو و نپرس.
آقا جان براي پسدانداراني كه انسان نام دارن بهترين گزينه داشتن دينه و بس. حالا هر چي ميخواد باشه.
ميفهمي؟
حالا هي با ايگو مبارزه كن بگو نميشه و فلان و بهمان.
اصلاً تو بيا هرچي ايدئولوژي تو كلهات داري به طور جداگانه بنويس تا اينقدر گيج نشي بعد بشين عين بچهي آدم راهت رو مشخص كن و بگير تو مسيرت برو جلو.
نگو كه مسير من همين جنگولك بازياست، من اين مسير رو نميخوام.
...
من يك حيوونم
ما حيوانيم
...
حالا بيا و درستش كن
تقريباً همه خوابند، امشب شب احياست و من معاونم
حدود يك ساعت و نيم ديگر تا افطار مانده
. . .
يك لحظه از اينكه براي نوشتن به اتاق كامپيوتر اومدم احساس پشيموني كردم
در انتخاب همسر آينده اصلاً نبايد از روي احساسات رفتار كرد، بايد كاملاً از روي موقعيت و ايدئولوژي طرف مقابل اين انتخاب رو انجام داد.
بذار پرده رو بكشم.
هوس سيگار كردم.
دقايقي پيش چنتا از نظريات لايبنيتس و رنه دكارت و اسپينوزا و جان استوارت ميلز رو خوندم.
نكتهي خيلي جالبي كه با مطالعهي اين نظريهها متوجه ميشم اينه كه من خودم به خيلي از اين نظريهها رسيدم قبلاً و حتي اونا رو ثبت هم كردم.
دكارت گفت ميتوان به همه چيز شك كرد پس ميتوان مطمئن بود كه داريم شك ميكنيم پس داريم ميانديشيم كه شك ميكنيم پس وجود داريم چون ميانديشيم.
لايب نيتس مثل اين كتاباي روانشناسي ميگه اختيار وجود نداره و دنيا داره به بهترين حالت ممكن كار ميكنه و اين رو كمال خرد كه خداست داره انجام ميده و اختيار ما فقط در اينجاست كه با اين شرايط بسازيم و احساس خوشبختي كنيم يا نه عصباني باشيم و فحش بديم.
اگه اينطور كه لايبنيتس فكر ميكرده باشه كه خيلي خوبه ولي به نظر من اگه ما خوشبختي رو انتخاب كنيم تأثير مستقيم رو جسممون ميذاره و اگه عصبانيت رو انتخاب كنيم جسممون به گا ميره و اين امريست ثابت شده. پس ما با انتخابمون روي چيزايي كه لايبنيتس ميگفت اجباريه دخالت داريم و قضيه نقض ميشه.
اسپينوزا ميگه جسم و روح كاملاً از هم جدا هستن ولي انعكاس يك چيزن و مثل دو تا ساعت ميمونن كه در يك لحظه يك زمان مشخص رو نشون ميدن.
...
امروز سرگروهبان دهپهلوان به خاطر لغو خبردار يك ضربهي بد به خرخرهام وارد كرد بعد با پوتين به پاي راستم ضربه زد و چنتا بدو بيراه گفت. به قول بچهها اينم بمونه.
وقتي به تابستاني كه گذشت فكر ميكنم و خودم رو در گذر زمان ميبينم احساس ميكنم يك فيلم با كيفيت خيلي بالا هستم.
اميدوارم بعد از مردن بفهمم اوضاع از چه قراره.
اميدوارم چيزي فراتر وجود داشته باشه، اميدوارم زندگي در ابعاد گستردهتري در جاي ديگري در جريان باشه
اميدوارم دليلي براي زندگي كردن در آنجا وجود داشته باشه
من يك انديشهام و تنها چيزي كه دارم اميد است.
احساس ميكنم سرطان يا ايدز دارم، تا حدي كه جرأت آزمايش دادن ندارم
چقدر پوچ
بوي تند پائيز در هواي پادگان و نيز در دلم پيچيده، عطر خوش باران روي گونههايم و روي خاك نمناك محوطه گروهان به مشام ميرسد.
سنگ قبر مشكي را تصور ميكنم كه با خطي سفيد نامم را رويش نوشتهاند،عكس دوران كودكيم را در كنارش ميبينم همراه با گلهاي محمدي با عطر گلاب و انعكاس آفتاب در حال غروب.
بوي خاك نمناك، دلم ميخواهد سر قبر خودم بنشينم و سير گريه كنم
...
ديشب اولين شب معاونيم بود.
نامهي انتقاليم در آجوداني است و در مرحلهي استعلام قرار دارد.
جواد ارشد گروهان شد.
...
اين روزها روزهاي مناسبي براي مردن به نظر ميرسند.
دلم ميخواد روشن فكر كنم ولي حتي روشن رو هم نميشه ديگه تعريف كرد
هوس شنا كردن زده به سرم.
موهاي صورتم بيش از حد بلند شده
فقط يك چيز ثابت ميخوام، همين.
يه صخرهي ثابت كه بتونم لنگر رو اونجا بندازم و محور مختصاتم رو بر اساسش نصب كنم.
زنگ زدم برگه را اصلاح كنند و دوباره بفرستند.
هنوز عطر مولتيويتامين خارجي از لب و لوچم مياد.
روي در اتاق كامپيوتر نوشتيم حلول ماه مبارك رمضان مبارك باد.
مثل هميشه احساس ميكنم جواد داره مثل سگ ازم سؤ استفاده ميكنه.
دو شب پشت سرهم نگهبان بودم، سرما هم خوردهام.
در گير كتاب تاريخ فلسفهي غرب شدهام.
فردا قرار است آخر كلاس قرآن درباره كامپيوتر صحبت كنم و به سؤلهاي بچهها جواب بدم.
12 مهر 85
مسلماً تقصير خودم است كه اجازهي سؤ استفاده ميدهم.
من از بقيه ميخواهم كه با من اينطور رفتار كنند.
مثل اينكه در صفوف به هم فشردهي فيلها قرار گرفتهباشم، با همه غريبه و از جنس ديگري هستم.
اعتراف ميكنم بدجوري با بقيه فرق دارم
ميگويند: آدمهاي متفاوت ميتوانند كارهاي متفاوتي انجام دهند.
احساس لووزر بودن دارم.
باورت ميشه؟
اين تويي
اين موجود زنده كه روي صندلي نشسته تويي
تو مسئول رفتار اين حيواني
باورت ميشه؟
تو كي ميخواي اينو بفهمي؟
اينجانب درجهدار وظيفه به خودم قول ميدهم بعد از انتقالي به لشكر جديد حتماً پيش روانپزشك بروم.
تا اونموقع ميتونم دووم بيارم؟
حق دارم قاط بزنم، نه؟
تحمل درد بدون هدف وحشتناك است، شهادت در راه هيچ، به دنيا نيامده عمر را به پايان رساندن است.
خيلي زودتر از سن استاندارد جهاني به وانهادگي رسيدهام.
اميدت را از دست نده
زندگي آن بيرون آنقدرها هم تخماتيك نيست
آن بيرون ميتواني خودت باشي و خودت، ميتواني به كوه بروي.
ميتواني پير شوي و در حالي كه با آبپاشي كوچك به گلها آب ميدهي بميري.
ميتواني گيتار بخري و به سرش يك جارو ببندي و اتاقت را جارو كني.
ميتواني با درختها دوست شوي و با حيوانات شوخي كني و مثل پيرمردهاي پولدار ژاپني فقط از طريق تخيل با دخترهايي زيبا همبستر شوي.
خدايا اگر واقعاً همينطور كه ميگويند وجود داشته باشي و مرا آفريده باشي بايد بگويم خيلي در حق من نامردي شده
انصافاً اگر مرا نميآفريدي سنگينتر نبودي؟
اي مورفي آن كپسول قرمز چه بود چه به من تعارف كردي و از روزمرگي ساده بيرونم كردي.
حالا من با كولهباري از هيچ به كدامين سو گام بردارم، به كدامين طناب چنگ بيندازم.
وقتي خودت را دوست داري زيباست
خودت را نباز
خودت را نباز
نميدانم ايدئولوژيم را فراموش ميكنم يا اصلاً تا به حال چيزي به نام ايدئولوژي نداشتهام.
تقريباً نصف شيشهي آبليموي استحقاقيام را سر كشيدم.
كتاب كسي به سرهنگ نامه نويسد را دقايقي پيش تمام كردم، تقريباً يك نفس خواندمش.
و طولي نميكشد كه دوران پير شدن مرا هم ميبينيد.
هر كاري ميكني فقط سيستمت را استندباي نكن، اسكرين سيورهايت هم همه تكراري شدهاند.
هنوز 10 دقيقه از نگهبانيم باقي مانده.
امشب اصلاً خوابم نميآمد كه احتمالاً به خاطر نوشيدن بيش از حد چاي و نسكافه بوده.
منصور ميگه: قرارمون يادت نره دير نكني منتظرم، دوست دارم يادت نره.
پيش به سوي پادگان قزوين.
عاشقم و عاشق تو از همه ديوونه ترم.
خورشيد و بردارو بيار آفتابي شو بخاطرم قرارمون يادت نره دير نكني منتظرم.
واضحترين چيزي كه به نظرم ميرسه اينه كه بيخوابي اصلاً باعث كثالت و خوابآلودگي نميشه بلكه برعكس اگه زياد بخوابي اين اتفاق برات ميفته.
ديروز رفتيم شهر حسابي با جواد خريد كرديم و يه سفرهي مشتي راه انداختيم چيزي حدود 12تومن خرج برداشت. ماهيتابه و كتريبرقي و نسكافه و چاي و روغن و سيدي و ...
الان شادمهر ميگه: تو شبهام تويي تنها ستاره.
اگه باشي كنارم به شكوه بهارم.
- - - -
فكر ميكنم ماه رمضان فقط در سربازي براي انسان سود و منفعت دارد.
كتاب كسي به سرهنگ نامه نويسد از كابريل گارسيا ماركز را شروع كردم و كتاب اگزيستانسياليسم و اصالت بشر از پل سارتر را تقريباً تمام كردم. كتاب يادداشتهاي تنهايي من از ماركز هم تموم شد.
بهتره دستي به روي اين اتاق كامپيوتر بكشم، گرچه امروز صبحگاه لشگره و زياد گير نيستن
مصطفي هم دلش گرفته بود براي همين رفت به مخابرات.
حالا ديگر انتقاليم جور است.
انتقاليم جور است ولي به قول پل سارتر در شرايط وانهادگي قرار دارم.
نميدانم بمانم يا بروم.
يك ريسك است، مثل سربازي آمدن است.
بايد از صفر شروع كرد.
فكر ميكنم نتوانم جلوي رفتنم را بگيرم.
هر انتخابي معايب و مزيتهاي خودش را دارد.
فكر ميكنم همه چيز همينطور است، حالا بعضي مسائل كمي بزرگترند.
چند روزيست كه تعطيل شدهام.
نه حس و حال خواندن دارم و نه هيچ چيز ديگر.
احساس ميكنم از خودم فاصله گرفتهام.
حتي نميتوانم در مورد خودم فكر كنم، حوصلهي فكر كردن ندارم.
قديمها هم از اين اتفاقات ميافتاد، مثلاً چند روز تعطيل ميشدم بعد يكدفعه به خودم ميآمدم.
نميدانم ايندفعه هم به خودم خواهم آمد يا نه؟
راستي زندگي چي بود؟
اگه انتقالي بگيرم كمترين چيزي كه گيرم مياد ديدار با مهدي و مسعوده.
آره
امروز مدارك انتقالي به دستم رسيد و مرا در سر دو راهي قرار داد كه آيا بروم يا بمانم.
تنها مسئلهي بد اينست كه اينجا خوبست، حداقل در اين روزها.
امروز اولين روز ماه رمضان پادگان است و از فردا همه روزه خواهند بود.
به لطف بچهها خوب كلفت شدهام.
در حالت نيمه خواب به سر ميبرم و رضا صادقي گوش ميدهم.
تو به يك فكر بند احتياج داري
مثل پوزه بند
به قول جبران
هنوز هيچ قانون فكري رو روي خودم حاكم نكردم و نفسم به صورت خام داره منو ميرونه
مثل حيوونا شدم
من هرچي رو در لحظه دوست دارم انجام مي دم و گاهي وقتها فكر مي كنم كار درستيه
مثلاً ميشينم نصف هر روزم رو جنرال بازي مي كردم
الانم اگه امكانش بود بازي ميكردم
نمي دونم قضيه به اراده بر ميگرده يا به چي
ولي اگه قرار باشه بنا به احساس در لحظه عمل كرد از اونجايي كه من آدم خيلي رمانتيكي هستم به مشكل بر مي خوريم
اينهمه كتاب خوندم و برنامه ريزي كردم ولي پشم چون من از روي اينا تصميم نمي گيرم
من آدم شهوت پرست محضي هستم با عادت هاي واقعاً بد
من عادت هاي بد و مخربي دارم
به دنبال يك نفر دوم مي گردم كه هميشه در گوشم موعظه كند
يك قدرت يك روح يك چيزي كم دارم
من يك موجود افسرده نيستم، من يك انسان متفاوت مثل همه هستم، تمامي انسانها متفاوت هستند
ياد حرف مهدي افتادم كه ميگفت وقتي حرف منطقي هم ميشنوي باز هم آنرا به طرف تاريكي ميكشي يا
تاريكي بينهايت.
واقعاً زندگي چيزي فراتر از آنيست كه ميبينيم؟ در پشت زمينه چه ميگذرد؟
ياد يادداشت انار و سپس يادداشت سه مورچه جبران خليل افتادم.
آزي بر گرفته از چنتا نويسنده نتيجه گرفت: وقتي مينويسيم در واقع خودمون رو از اون چيزي كه ذهنمون رو مشغول كرده خلاص ميكنيم و اون قضيه رو تموم ميكنيم.
حواسها را بيشتر ميتوان جمع كرد.
خداي من قويتر از خدايان شماست
همه جا را هيچ فرا گرفته پشت هر چيزي را كه بنگري
ژرف بنگري
هيچ چيز نيست
خودم هم باورم نمي شد
چطور مي توان پول پرست بود يا به خاطر يك زن خودكشي كرد
چطور مي توان احمق بود
چطور مي توان در سربازي ناليد
صرفا به خاطر دور بودنت از خانواده
ولي خودم نيز در شرايطش قرار گرفتم
چرا كه من نيز
انسانم
آري من نيز تمام كاستي هاي بشريت را دارم
ولي من با بقيه تفاوتهاي زيادي دارم
من مي دانم كه نمي دانم
ولي بقيه اينطور نيستند
و احمق ترند
و دليل موفقيتشان همين احمق بودنشان است
چرا كه احمق بودن باعث پيشرفت در دنياي مادي مي شود
تازه فهميده ام كه پركار بودن من از تنبليم ناشي مي شود
من آنقدر تنبلم كه يكجا مي نشينم و كارم را مي كنم بدون اينكه كاري به كسي و چيزي داشته باشم و از جايم تكان بخورم
خودت رو محور قرار بده نه لیلا یا هر چیز و هر كس دیگه ای رو
زنها جای خود را با مردان عوض میكنند
چه خواهد بود نتیجهﯼ این تغییر و تحول؟
من از بودن در پشت رایانه لذت میبرم؟
این یك فرار است
و من یك فراری
اگه برم بیرون به پیر و به پیغمبر همه چیز همونطوریه و هیچی عوض نشده
فقط كمی معصومه بزرگتر شده
باور كن حتی لیلا هم عوض نشده
خانم خلیلی عوض نشده
مریم عوض نشده
نصرت عوض نشده
داداش عوض نشده
مرتضی عوض نشده
دایی عوض نشده
خاله عوض نشده
همه همونطورین
منم همونطوریم
بازم مثل قبل داخل یه دایرهﯼ خیلی خیلی كوچیك می چرخم
میچرخم بدون اینكه هدفی داشته باشم
می چرخم بدون اینكه خودم را بتوانم بر ایگو غلبه دهم
من تا مدینهﯼ فاضلهام را نسازم به آرامش نمی رسم و مدینهﯼ فاضلهام طوریست كه ساخته نخواهد شد و من هرگز به آرامش نمیرسم
من دارم اشتباه زندگی میكنم یا در شرایطی هستم كه همه چیز بر علیه من حركت میكند.
آه اگر تانیا در گروهان ما بود چه میشد؟
من گیجم
مانند انسانهای بزرگی كه خودكشی كردند گیجم
باشه
اگه اون بیرون بودم میدونی چطور زندگی میكردم؟
لنگ ظهر بیدار میشدم و موقع بیدار شدن چند ساعتی با خودم ور میرفتم تا خودم رو خراب كنم
بعد با اعصابی خورد و چشمانی ورم كرده و خسته و كوفته خودم را به توالت میكشاندم و دلم میخواست در مسیر با كسی مواجه نشوم بعد حدود نیم ساعت یا بیشتر در آنجا در حالت مالیخولیایی به سر می بردم بعد كه دست و صورتم را شستم و با حوله خشك كردم متوجه سوزش چشم میشدم
سراغ كتری میرفتم و میدیدم سرد شده
كتری را روشن می كردم و تا گرم شود با یك تكه پارچه بازی میكردم طوری كه هنگام بازی فكرم به كلی در جای دیگری بود
كتری كه می جوشید سفره را پهن میكردم و صبحانهﯼ بیذوق و تكراری و شكم پركن می خوردم
بعد خودم را پشت میز كامپیوتر رها میكردم و لنگهایم به هوا میرفت
هنوز ننشسته دكمهﯼ اتصال به اینترنت را میزدم و در این فاصله بازی مین روب را بازی می كردم
به اینترنت كه وصل میشدم بلافاصله وارد مسنجر میشدم و سایت شخصی خودم را خیلی سریع باز می كردم به امید داشتن پیغامی.
بعد سراغ اخباری میرفتم كه خواندن یا نخواندنش فرقی به حالم نداشت
برای نهار صدایم میزدند و مجبور میشدم قبل از خواندن صفحههای باز شده سراغ نهار بروم و با اینكه تازه صبحانه خورده بوم سر سفره بنشینم
حوصله شوخی ها و طئنه های خانواده را نداشتم
احساس می كردم آدمهای پیش پا افتادهای هستند كه من در سطح آنها نیستم
با بی اعتنایی چند قاشق آخر غذا را كه معمولاً از تهدیگ تشكیل شده بود را رها میكردم و خودم را به سلولم میرساندم و در را میبیستم
چند دقیقه كه پشت كامپیوتر نشستم و مین روب بازی كردم خودم را با كله به زمین می انداختم و سراغ افكار مالیخولیاییم میرفتم بعد ناگهان بلند میشدم و لای فیلمهایی كه در حافظه داشتم به دنبال صحنه های جنسی میگشتم و بعد به داشتن انواع رابطه با زمین و زمان می اندیشیدم
بعد به خواب فرو میرفتم ولی مدام حواسم به این بود كه مبادا كسی از جرز زیر پرده مرا دید بزند
وقتی بیدار میشدم خسته و كوفته با دردی در روده و چشم و پشت سر خودم را به توالت می رساندم
و همان روتین را تكرار می كردم
گاهی قبل از شام از خانه بیرون میرفتم و تنها جایی كه داشتم كافی نت بود
در كافی نت كاملاً منفعل رفتار میكردم و در عین حال فكر میكردم از تمام انسانها برتر هستم و سعی میكردم برتری خود را هرطور شده نشان دهم و و قتی موفق نمیشدم سردرد میگرفتم و اعصابم خورد بود
معمولاً همیشه سردرد داشتم و اعصابم خراب بود.
نصف شب طبق قرار قبلی با لیلا تماس تلفنی برقرار میكردم. خودم را یك فیلسوف میدانستم كه به طور ذاتی در روانشناسی دستی دارد. در نود در صد اوقات می خواستم حرفها را به طرف سكس سوق دهم و وقتی موفق نمیشدم او را به این كار ترقیب كنم داغون میشدم وقتی هم موفق میشدم بلافاصله بعد از تلفن آنقدر با خودم ور میرفتم كه دیگر نزدیك بود شب به صبح برسد و البته صبح روز بعد هم بقیهﯼ خیالپردازیها ادامه داشت.
ساعتهای زیادی با تلفن با او صحبت كردم و در نهایت به این نتیجه رسیدم كه من آدم گیجی هستم غافل از اینكه تمامی حرفهایی كه می زدیم مفت نمی ارزید یا بهتر است بگویم من واقعاً آدم گیجی بودم و احمق.
احمقی كه هیچ چیز نمی دانست و فكر میكرد از همه برتر است
برای خودش وبلاگی داشت كه مثلاً در آن نظراتش را بنویسد و مردم با ولع آن را بخوانند و سالی یكبار هم وبلاگش را بروز نمیتوانست بكند و فكر میكرد این به خاطر پایین بودن سطح خانوادهاش است
شاید او حتی یكدوست عادی هم نداشت
او واقعاً بدبخت ترین آدم روی زمین بود
او بدبخت بود و پوست و استخوانش این را به او میگفتند ولی او فكر میكرد اشكال از جای دیگریست و روش او درست است.
او در انتظار یك مدینهﯼ فاضله نشسته بود
آنقدر نشسته بود و در خیالات زندگی كرده بود كه دیگر عادت نداشت قبول كند همین لحظه تنها چیزیست كه وجود دارد.
آری این زندگی من آن بیرون بود
متن چتهایی كه میكردم و اشخاصش را به خاطر بیاور
كارهایی كه كردم و دوستانم را به یاد بیاور
موقعیت اجتماعیم در خانواده را به یاد بیاور
هزاران تصمیمی را كه برای ورزش كردن داشتم را به یاد بیاور
دانشگاه را به یاد بیاور
آرزوهای كامپیوتری را كه داشتم
افهای را كه برای طراحی یكی دو سایت داشتم
چرا از شنیدن صدای خود و دیدن تصویر خودم هراس داشتم؟
فكر میكنم یك فیلسوفم كه به دنبال راز جهان میگردم؟
چرا در این مدت به روانپزشك رجوع نكردم؟
تو خودت را پشت كتاب پنهان میكنی یا واقعاً آنها را میخوانی؟
واقعاً هم باید به حال خودت بنالی
گریه كن به حال خودت گریه كن
با این زندگی كردنت
احمق
اين كهكشاه داراي ستارهها و سيارات زيادي است كه يكي از سيارات متوسطي كه هر سال يك بار دور خورشيد ميچرخد زمين نام دارد.
در زمين چيزهاي زيادي وجود دارد كه به دو دستهﯼ جاندار و بيجان تقسيم شدهاند، هرچند ممكن است مرزي ميان اينها نباشد.
جانداران به گونههاي بسيار زيادي تقسيم ميشوند كه يكي از انواع آنها انسان نام دارد.
انسان موجوديست پستاندار كه چون موجودات كاملتر از خود را نشناخته خود را اشرف مخلوقات ميپندارد.
من از گونهﯼ انسان هستم كه سوار بر زمان از حالتي به حالت ديگر تبديل ميشوم.
در تقسيم بنديهاي جغرافيايي صورت گرفته در كشوري به نام ايران زندگي ميكنم.
در شهر كوچكي به نام ابهر.
براساس قوانين عجيب و غريب نظام سرمايهداري چندماهيست مرا به زور به زنداني افكندهاند كه خودشان آن را قبلها خدمت مقدس سربازي ميناميدند ولي ديگر خودشان هم از بردن كلمهﯼ مقدس خجالت ميكشند.
اگر بخواهم توصيف يگان تكاور را خلاصه كنم بايد بگويم اينجا آخر دنياست.
اينجا زمان متوقف است