۱۳۸۵-۱۰-۲۰ | ۱:۰۹ قبل‌ازظهر
چیزهای اضاف

19/10/85

حس خوبی ندارم.

مرخصیم دارد تمام می شود.

دیروز برای اولین بار لیلا به منزلمان تشریف فرما شدند … و عکسهای خوبی هم گرفتیم.

فردا از ساعت 10 صبح تا 1 با هم خواهیم بود، قرار است الان زنگ بزند.

وارد مرحله کما شده ام.

زندگیم در شخصی گری مزخرف است، تمام وقتم به بطالت میگذرد.

نه حوصله دیدن فیلمی داشتم نه مطالعه نه بیرون رفتن و کاری کردن.

بعد از 8 ماه و اندی که سربازی تمام شد، قرار است همینطوری زندگی کنم؟

چرا از خانواده ام خجالت می کشم. دلم می خواهد کارهایم را خودم انجام بدهم و مسئولیت های خودم را داشته باشم ولی یک حس بچگانه ای مانع می شود.

ساعت 12:30 دقیقه شب شد دیگر تاریخ چیزی نیست که آن بالا نوشته ام.

امروز آخرین روز مرخصیست.

من خوابم می آید، من مثل خرس خوابم می آید و از سرمای زمستان سخت بیزارم.

یاد جمله ای افتادم که می گفت: وقتی آقایان با خودشان خلوت کنند می خوابند.

میدونی؟

باید چیزهای اضافه رو حذف کرد

خیلی از چیزهای داخل کامپیوتر، اتاق و وسایل شخصی.

خیلی از افکار رو، باید درک کرد که راه اشتباه را هزاران بار پیمودن همان نتیجه همیشگی را خواهد داشت.