۱۳۸۶-۰۸-۲۴ | ۱۲:۰۷ قبل‌ازظهر
دوست دارم بدونم
22/8/86
می دونی مشکل تو با مادرت از کجا ناشی می‌شه؟
مادرت می‌خواد کمکت کنه ولی تو متوجه نمی‌شی، مادرت واقعاً فکر می‌کنه که این کارهاش کمکه، تو متوجه نمی‌شی.
اطرافیانت واقعاً قصد کمک دارن ولی تو از کمکشون فرار می‌کنی، در واقع حالت از این کارشون به هم می‌خوره.
+
چند دقیقه پیش یه دفعه جلوی اینه به خودم گفتم: حالا چیکار کنم؟ گفتم نه جدی حالا چیکار کنم؟
حدود نیم ساعتی می‌شه که فیلم عشاق روی پل با بازی ژولیت بینوش رو دیدم.
بعد از دیدن فیلم واقعاً یه لحظه موندم که حالا چیکار کنم، با زندگی چیکار کنم، با خودم چیکار کنم؟
به آینه نگاه کردم، خندم گرفت، بعد چشمام پر از اشک شد، نفهمیدم دارم گریه می‌کنم یا می‌خندم.
الان دارم چی می‌نویسم؟
می‌دونی؟
الان دوست دارم رو آسمونا قدم بزنم، از پیش ستاره‌ها رد بشم، واقعایت رو احساس کنم، به یقین برسم.
دوست دارم از وجود خودم مطمئن بشم، دوست دارم بدونم چی هستم، دوست دارم بدونم کجا هستم.
چیزی لذت بخش‌تر از دونستن این چیزا هست؟
مسیر بشریت رو تا میلیون‌ها سال دیگه هم نمی‌شه تغییر داد، می‌دونستی این مسئله رو؟
حتی ژنتیک هم میلیون‌ها سال طول می‌کشه تا تغییر پیدا کنه.
تو حتی نمی‌تونی جوهر خودت رو عوض کنی، فقط با یکسری فرمول می‌تونی خودت رو تحت یک فریم‌ورک نگه داری.
مثل اون فیلم چپ‌دست، که دختره هربار که از خواب بیدار می‌شد حافظه‌اش پاک می‌شد و آخرش یه راهکاری براش پیدا می‌کنن که هر روز صبح که از خواب بیدار می‌شده فیلم ویدیوئی رو بهش نشون می‌دادن که اوضاع رو براش شرح می‌داد و متوجه می‌د که ازدواج کرده و وضعیت حافظه‌اش چطوریه.
منم باید یه فیلم ویدیویی داشته باشم که همش بهم گوشزد کنه که کیم و چیکاره‌ام و چی می‌خوام.
والد و کودک درون من اونقدر آلوده هستن که از پاک شدن حافظه هم بدترن. و من این موضوع رو خیلی راحت فراموش می‌کنم و دوباره صبح که از خواب بیدار می‌شم خودم رو به دست کودک می‌سپارم و از در که بیرون می‌رم دست والد گرفتارم.