۱۳۸۴-۰۷-۲۲ | ۱:۱۵ بعدازظهر
مهدي

به اين فكر ميكردم كه واقعا ميشه به نوشته هاي احساسي اعتماد كرد. يا بهتره بگم ميشه به احساسات اعتماد كرد و نوشته‌هاي احساسي رو تحويل گرفت.

احساسات، چكيده‌ي برداشت ما از واقعيت هستن و اگه بدون تحريف بيان بشن ميتونن (بيخيال بقيه‌ي جمله) .

فكر ميكنم محكم تر شدم آخه احساس كردم محمد رو تحت تاثير قرار دادم.

محمد دوست داره محور چرخش دنيا باشه يا حداقل فكر ميكنه كه هست ولي يكي دو روز اخير باهاش بيشتر حال كردم.

امروز بعد از مدتها مهدي رو ديدم.

(يك اينتر اختصاصي براي ابراز مراتب احترام)

شايد اگه مسعود اينجا بود ميپرسيد: به نظر تو اينكه تو با مهدي در ارتباطي اتفاقيه؟

احتمالا منم بدون اينكه جمله مناسبي پيدا كنم ميگفتم: آره، چون اگه با يكي ديگه بودم ميپرسيدي "به نظرت اين اتفاقيه؟". البته اين سبك جواب رو من واسه قضيه جبر به كار ميبردم قديما واسه جواب دادن به پاسخي كه معلم ديني ها به طرفداران جبر مي دادن.

مهدي گفت:" اخلاق محمد دقيقا همون چيزيه كه من ازش نفرت دارم" و شايد به همين خاطر كنفش كرد. محمد موقع رفتن براي اينكه كلاس از دست رفتش رو به دست بياره با صداي بلند به من گفت ميره زنجان و فردا معارفه استاندار جديده و گفت براي من كارت وروود ميگيره و بهم زنگ ميزنه. در حالي كه ميدونست نه من پاي اينكارام و نه خودش قراره اين كارو بكنه.

ولي حس ميكنم اين اخلاق محمد داره كمرنگتر ميشه يا شايد من بهش عادت كردم.

وقتي مهدي گفت محمد رو كنف كرده من ترسيدم محمد غرورش جريحه دار بشه و منتظر عكس العمل بودم و مدام حواسم بهش بود كه ببينم حواسش به ما هست كه داريم راجع بهش حرف ميزنيم يا نه. همونموقع فكر كردم شايد احساس بهتري داشته باشه و اجازه بده براي يكبار من تمجيد بشم و اون نظاره گر باشه.

مهدي: اگه مفاهيمي كه مسعود درك كرده و اطلاعاتي كه مسعود داره رو محمد داشت مي تركيد.

من در حال حاضر: اگه قدرت مسعود رو داشت خيلي بهتر ميشد. در واقع مكملش رو پيدا ميكرد.

مثلا مسعود با اون توانايي الان داره چيكار ميكنه؟ جاي اون تو مخابراته؟

مثلا صداي مسعود ميتونه خيلي كارا بكنه.( يك لحظه با خودم فكر كردم اگه مهدي اين مثال رو ببينه ميگه ببين بين اون همه توانايي چي رو انتخاب كرد و ممكنه به منم برچسب ظاهر بين بودن بزنه)

اگه قضيه‌اي رو كه در جملات اول گفتم رو معكوس كنيم ميشه داستان محمد؟

يعني كاري كه توسط شخص صورت ميگيره ناشي از مجموع احساسات درون آدمه.

نتايج كاراي محمد مثبته حالا شايد من نميتونم مواد اوليه‌ي درونش رو شناسايي كنم.

پ.ن: نگارش اين يادداشت طوري است كه بتوان همراه مهدي خواندش.

... ادامه ...

در همين پا نوشت ياد حرف اون موقع مهدي افتادم كه در پياده‌رو سردي به من زد:

"خوب اگه تو فكر ميكني مريضي و به وجود داشتن خودت اعتماد نداري من ديگه باهات حرفي ندارم"

يك بار با محمد ميرفتيم و 3 دختر جلوي ما بودند و 3 پسر لات پشت سر آنها.

محمد سخت عصبي نشان ميداد و مدام حرف‌هاي مفت ميزد و ميگفت كارت بسيج داشتيم حالشان را ميگرفتيم و چند خاطره هم در اين زمينه. اين در حالي بود كه ما خودمان هم دنبال دختر ها بوديم و نگاهماه را از آنجايشان بر نميداشتيم حتي محمد يكبار با سرعت سبقت گرفت و الكي موبايلش را در اورد و ايستاد تا آنها بيايند و ببينندش و كلاسمان بالا بيايد.(از قضا بد هم نگاه كردند و ابراز علاقه از نگاهشان ميباريد)

وقتي قضيه به آخر رسيد محمد كلي بد و بيراه گفت كه چقدر آن پسرها فلان و فلان بودند بعد من گفتم ما هم مثل آنها بوديم منتها از نوع متمدنش.

اين خاطره را گفتم تا بگويم من هم مثل محمد هستم ولي از نوعي ديگر،

هدف من از نوشتن اين يادداشت چي بود؟ جز بالاتر بردن كلاس خودم پيش مهدي نبود؟

پ.ن2: من اينجا شخصيت ها را زيادي بزرگ و كوچك ميكنم مثلا مسعود پيغمبر است و ...

احساس فقر تحويل گرفته شدن و نياز به پرستش چيزي كه در صورت برطرف شدن احتمالا به احساس بودن مي انجامد.

۱۳۸۴-۰۷-۲۰ | ۳:۲۶ بعدازظهر
شبح

عشق و تنهایی و سوسياليزم

دل‌تنگی‌های آدمی را آغاز و انجامی نيست. انسان تنها به دنيا می‌آيد و تنها می‌ميرد. انسان تنها موجودی است که با مادر خود، طبيعت، بيگانه است. تمام موجوداتی که بقا پيدا کرده‌اند و به "نوع" تبديل شده‌اند در دامن مادر خود، طبيعت، بقا پيدا می‌کنند. طبيعت با گشاده دستی، تمام عوامل بقا را در اختيار موجودات گذاشته است اما انسان مانند کودکی رانده شده بيگانه با طبيعت به دنيا می‌آيد. بدن‌اش پشم ندارد تا از سرما حفاظت‌اش کند و پاهای‌اش آنقدر قوی نيست که بتواند با دويدن از خطر بگريزد، حتا حنجره‌یی برای نعره کشدن هم ندارد... انسان فقط با کمک انسان‌های ديگر می‌تواند بقا پيدا کند.
انسان هيچ عضوی برای بقا در طبيعت ندارد اما دارای سيستم عصبی پيچيده و رشد يافته است که توسط "مخ" کنترل می‌شود. اين ارگانيسم به او ويژه‌گی داده است تا بتواند بر بيگانه‌گی‌اش از طبيعت تا حدود زيادی غلبه کند. اما انسان هم‌چنان تنها ست. سيستم اجتماعی کنونی انسان را از خودبيگانه و رها کرده است و او با چنگ زدن به بيگانه‌سازهایی مانند "خدا" می‌خواهد بر سرنوشت محتوم تنهايی خود غلبه کند.
عشق و تنها عشق می‌تواند انسان را به انسانی ديگر پيوند زند. عشق و تنها عشق می‌تواند "بيگانه‌گی" و "تنهايی" انسان را پايان دهد. اما عشق در اين نظام اجتماعی نه يک قاعده که يک استثنا ست. استثنايی که معمولا بدفرجام است و تمام سيستم اجتماعی بر عليه‌اش قد اعلم می‌کند.
انسان از نظر "عقلی" و "خردورزی" بسيار پيشرفت کرده است. اما از نظر "احساسی" با "اجداد" غارنشين‌اش تفاوت چندانی ندارد. روزی که "عقل" و "احساس" پيوند بخورد و نيم‌کره‌ی راست و چپ مغز به وحدت برسد بی‌گمان اين "زنده‌گی" سراسر ملال‌آور و بيگانه‌ساز را رها خواهد کرد و دنيای نويی خواهد ساخت. دنيایی که "انسان" به "انسان" بازخواهد گشت و "عشق" فرمانروايی می‌کند. به اميد آن روز و روزگار حتا اگر ما فقط در روياهای‌مان ترسيم‌اش کنيم و "بقای" خود را برای رسيدن به آن "فنا" کني

باز بايد زيست

برای پسر عزيزم، عزيزترين‌ام

آری آری زنده‌گی زيباست
زنده‌گی آتشگهی ديرنده پا برجاست
گر بيفروزيش رقص شعله‌اش در هر كران پيداست
ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست
سياوش کسرايی
اصل اول نيوتون را که يادت هست: "هر گاه جسمی در حالت سکون يا حرکت مستقيم‌الخط يک‌نواخت باشد به حالت سکون يا حرکت مستقيم‌الخط يک‌نواخت خود ادامه می‌دهد مگر آن که برآيند نيروهای وارد بر آن بزرگ‌تر از صفر باشد." زنده‌گی نيز چينن است برای زنده بودن و زنده‌گی کردن دليل لازم نيست موجودات زنده به دنيا می‌آيند و زنده‌گی می‌کنند و اگر دليلی موجب قطع زنده‌گی‌شان نشود به زنده‌گی خود ادامه می‌دهند. زنده‌گی مانند ريزش آب‌شار يا رويش گندم‌زار دليل نمی‌خواهد. لذت بردن از خنکی صبح‌گاهی يا گرمای مطبوع خورشيد پاييزی دليل و برهان فلسفی نياز ندارد کافی است سالم باشی و زنده‌گی کنی آن‌وقت از همه‌ی اين‌ها لذت خواهی برد.
می‌دانم اين جهان نابرابر و وحشی حس زنده‌گی را در جان آدمی بی‌رمق می‌کند. اما تنها راه غلبه بر مرگ، زنده بودن و زنده‌گی کردن است.
می‌دانی هيچ‌کس شکست نمی‌خورد مگر آن که قبل از آن نااميد شده باشد. شکست تنها برای نااميدان مقدر است. انسان اميدوار هرگز زير هيچ باری کمر خم نمی‌کند حتا اگر جلوی جوخه‌ی اعدام ايستاده باشد. وقتی فرمان آتش صادر می‌شود تا گلوله بيايد و به حيات‌اش خاتمه دهد اميدوار است به پرباروبر بودن مرگ‌اش اميد دارد. در سال‌های جوانی در اوج اعدام‌های سال شصت خوابی ديدم که هنوز شيرينی‌اش در جان‌ام خلجان داد، داشتند تير باران‌ام می‌کردند کنار ديوار با چشمان باز ايستاده بودم. قبل از آن که فرمان آتش صادر شود فرياد زدم:"من نمی‌ميرم در قلب ماهی‌های سياه کوچولو زنده خواهم ماند"! آری فرزند نازنين‌ام اميد تنها داروی شفا بخش واقعيت تلخ زيستن زير شمشير دموکلس است پس هرگز اميدت را از دست نده که تباهی هم‌زاد نااميدی است.
زنده‌گی کن! خود را به جريان زنده‌گی بسپار و خواهی ديد اين مه غليظ زودتر از آنچه تصور می‌کنی فرونشانده خواهد شد. ديشب منزل "پير" بودم شرابی در ميانه بود، نسيم خنک از حاشيه دماوند می‌وزيد و ماه و زهره در آسمان می‌درخشيدند و حافظی بر روی ميز، برداشتم‌اش و وصل‌الحال گشودم اين غزل آمد.
رسيد مژده که ايام غم نخواهد ماند
چنان نماند و چنين نيز هم نخواهد ماند.
سرود مجلس جمشيد، گفته‌اند اين بود
که، جام باده بياور که جم نخواهد ماند!
"
چه جای شکر و شکايت ز نقش نيک و بد است
چو بر صحيفه‌ی هستی رقم نخواهد ماند؟"
سحر، کرشمه‌ی صبح‌ام بشارتی خوش داد
که کس هميشه گرفتار غم نخواهد ماند.
من ار چه در نظر يار خاکسار شدم
رقيب نيز چنين محترم نخواهد ماند.
چو پرده‌دار به شمشير می‌زند همه را
کسی مقيم حريم حرم نخواهد ماند.
غنيمتی شمر- ای شمع- وصل پروانه،
که اين معامله تا صبح‌دم نخواهد ماند!
ز مهربانی جانان طمع مبر، حافظ!
که نقش جور و نشان ستم نخواهد ماند.
(
حافظ شاملو)