۱۳۸۴-۰۷-۰۸ | ۱:۱۸ بعدازظهر
تنها آدم متفاوت تو اون مجلس

تازه رسيديم.

تو ماشين يه مدت به اين فكر ميكردم كه چقدر شيرين ميشه مسافرت وقتي ذيدت سرشو گذاشته باشه رو شونت و باهات تموم مسيرو حرف بزنه.

برگشتني همش تو فكر چشاي خيس دختر عموم بودم البته خيلي كم خيس بود. تقريبا نيم اشك. ولي همون يه ذره اشك با اون صورت آشنا و صداي آشناتر و نگاه خودموني (يا بهتره باز بگم آشنا) چقدر تاثير گذاشت روم.

محمود خيلي خوب بود تقريبا از همه بهتر بود يا بهتره با قاطعيت بگم كه از همه بهتر بود. ميگن محمود خيلي شبيه منه يا به عبارتي همزاد منه.

خيلي خيلي خسته ام تازه الان بايد پاشم برم خونه مادربزرگه.

جناب داداش نكات مثبت زيادي داشت كه تو سفر به درد خورد ولي نقاط منفي كه داشت واقعا كفرمو در اوورد و به شدت آبروي خانوادگيمونو به فاك داد. مخصوصا اون مسخره بازياش پيش داماد عمو. داداش ميتونست داماد اونا بشه جاي همون پسر مو بلند.

پسرعمو داوود عجب آدميه. برداشته يه بچه يتيم رو به سرپرستي قبول كرده.

اصلا نميتونستم باور كنم كه اون بچه اونطور دستو پاي داوود رو ماچ ميكرد و داوود مدام با صداي بلند ميگفت يتيمه گفتم بيارمش خونه و بدبخته بيچارست، اونم جلوي پسره اين حرفارو ميزد. بگذريم.

مجلس ختم هم اوايلش خيلي خوش گذشت ولي اواخرش كه آخونده رفت بالا واقعا از حس روحاني اومدم بيرون. فكر ميكنم من تنها آدم متفاوت تو اون مجلس بودم كه از محيط جور ديگه‌اي برداشت ميكردم و استفاده ميكردم.

خسته تر از اونم كه حرفاي آخوند رو اينجا بيارم و بهش بخندم.

با حميد اصلا حال نكردم با مجيدم همينطور با سعيدم اصلا تنها نشدم.

محمود شبيه هكتور تو فيلم تروي بود. خوشم مياد از اين آدماي آروم كه كاراي گنده ميكنن. فكر ميكنم تونستم تحت تاثير قرارش بدم تا با هم رابطه داشته باشيم.

زن داوود و زن علي هم خوب بودن.

راستي مسعود چرا اونطوري شده؟

من از همه بيشتر عوض شده بودم اين از نگاه ملت مشخص بود و از حرفاشون.

تريپ مثبتم. كللللللللللي حرف دارم الان. ولي بايد برم. امشب كلللللللللللي فكر ميكنم به زندگي امروزم.

با يكي تو چت آشنا شدم كه خيلي روم اثر مثبت ميذاره گفته شنبه زنگ ميزنه پس پيش يه سوي پس فردا.

فعلا.

۱۳۸۴-۰۷-۰۶ | ۱:۰۹ بعدازظهر
الان خبرش رو دادن

هيچي واسه گفتن ندارم.

يه هفته‌ست مي‌خوام بنويسم ولي حتي يه ذره وقت گير نيووردم.

به قول بعضيا شايد قسمت اينطور بود كه در دوران افسردگي شديد چيزي ننويسم تا كسي نخونه و ناراحت نشه.

امروز صورتمو اصلاح كردم و يكمي رفتم رو فرم.

با تانيا بعد از مدتها چت كردم و كلي معضرت خواهي كردم كه چرا اون يادداشت يك پيامبر زن رو دادم بخونه. ازش آدرس يه روانپزشك خوب‌ رو گرفتم.

بعد از اون يادداشت ديگه نيومده كافي نت.تازه رسيدم و شام خوردم هنوز خيلي خسته‌ام.

واي اگه پريشب فرصت نوشتن داشتم چقدر وحشتناك وا ميرفتم جلوتون.

ديشب ايبوبروفن مصرف كردم و حالم سر جاش اومد از سيگار كه خيلي بهتره.

ميترسم وارد بحث شم.

چند لحظه . . .

الان مامان در رو باز كرد گفت خبر دادن محمد عموت فوت شده.

سه روز پيش و الان خبرش رو دادن.

وحشتناكه.

اشك الان تو چشام جمع شد وقتي فهميدم در روز سالگرد فوت پدرم يعني 2 مهر بوده.

عجيب نيست؟ احتمالش يك به سيصد و شصت و پنجه. !!! !.

خدايا اگه چيزي به عنوان روح هست كاري كن امشب عمومو تو خواب ببينم.

اگه امكانش هست ميتونم تو بيداري ببينمش؟

خوب بگذريم.

چيزي كه ميترسيدم وارد بحثش بشم سالگرد فوت پدرم بود كه اينطوري وارد بحثش شدم.

حالا چرا مي‌ترسيدم؟ چون چندروز پيش مي‌خواستم يه يادداشت اختصاصي در موردش بنويسم و نقدش كنم و حالا مي‌دونم ذهنم توان بحث كردن نداره و ميترسم موقعيت رو بسوزونم.

از فوت عموم ناراحت نيستم؟ اصلا مگه فرقي هم ميكرد كه زنده باشه؟

اون كه اصلا منو نمي‌شناخت.

نه. اصلا.

حتي يك ذره نمي‌دونست من چقدر بهش احتياج دارم.

در بهترين حالت سالي بك بار ميديدمش كه حرفي واسه گفتن نداشتيم چون نه اون منو ميشناخت نه من اونو.

اصلا تا همين چند وقت پيش كه من وجود خارجي نداشتم.

مخصوصا بعد از فوت پدرم اصلا دليلي نمي ديد كه بياد.

اصلا اون پير شده بود چطوري ميومد؟ من نبايد ميرفتم؟

ميدوني چرا سه روز بعد از مرگش خبرشو غير مستقيم ميگيرم؟

اصلا اونا راه ميدن ما رو واسه مجلس ختم؟

نه الان واقعا قدرت اينو ندارم تا راجع به پدرم بنويسم.

باشه واسه سال بعد.