۱۳۸۴-۰۶-۱۰ | ۱۲:۵۸ قبل‌ازظهر
فكر ميكنم هميشه دومي رو انتخاب كردم

زمان چه سرعتي گرفته تازگيا. دقت كردين؟

قبول داري يك دوره گذار رو با موفقيت پشت سر گذاشتيم؟

خيلي از چيزاي عجيب حالا معني دار شده.

بزرگتر ميشم ولي هنوز زخمهايي دارم كه البته دارم معالجه ميشم.

چند دقيقه اي به سربازي فكر كردم.

هم با فرماندار از نزديك آشنا هستم هم با رئيس شوراي شهر كه از طريق فرماندار ميشه امريه گرفت و از طريق شورا هم كفالت. داشتم به اين فكر ميكردم يكي دو ماه ديگه كيو بكارم سر كارم تا برم دنبال كاراي معافيت. بيخيال.

مدتيست كه هر روز با كنتم. بسته پشت بسته. روزي بيشتر از 3 تا نميكشم. گفتم كه زمان سريع شده.

احساس يبوست خفيف يعد از شير.

ببين اينجا رو فقط خودت ميخوني، باشه؟

ميشه انگشتت رو اينقدر تو گوش‌ت نكني. بحث اولويت ها ميخواد مطرح بشه. بين اينكه بقيه كتاب رو بخوني يا اينكه انگشتت رو بكني تو دماغت كدومشون رو انتخاب ميكني؟

فكر ميكنم هميشه دومي رو انتخاب كردم.

۱۳۸۴-۰۶-۰۶ | ۱۲:۵۷ قبل‌ازظهر
پيچيدگي

متاليكا داره ميتركونه.

با اجازتون يه سفر كوچولو داشتم به درون ظاهرا پيچيدمون.

خيلي وقت بود كه دلم ميخواست بگم سبك موسيقي راك مثل جريان آبي داخل حفره هاي پيچيده كوير مغزم ميپيچه و احساس بودن رو درونم زنده ميكنه.

به هر حال اينا بهونه نميشه بيشتر از اين با موسيقي فكر كنم.

اينكه وبلاگ رو به يكي دو نفر نشون دادم برميگرده به شرايط اون لحظم كه هيچي نداشتم و خواستم با اين وسيله وجود خودم رو ابراز كنم.

كم پيش مياد مجبور شم پيچ و مهره قلبم رو پيش ملت باز و بسته كنم.

فكرشو بكنين يك دختر از خود راضي تمام وجود منو با اسكرول با سرعت بالا پايين كنه و آخرش اون ضربدر كوچولوي قرمز رو اون گوشه‌ي بالا بزنه و بعد چك ميلش رو بكنه.

به هر حال دارم طوري مينويسم كه بقيه هم متوجه بشن و از چاشني ادبي استفاده ميكنم تا حداقل مزه‌ي شيريني داشته باشه اين زهر مار زندگي ما.

گيج ميزنم !

ظاهرا اصلا تو باغ نيستم.

يه بچه كوچولو كه مادرش رو گم كرده و همش گوشه چادر اين و اونو ميگيره تا بهش محبت كنن. به قول اون پيرمرد بدبخت شاملو: من فقط ميخوام يك چرت بخوابم ولي هيچ وقت به آرزوم نميرسم.

ريشتو محكم تر بزن سيگار هوا كن اينطوري روشنفكري به هم ميرسوني.

حال ميده ها نه؟ اين كه بزرگترين هدفت تو زندگي كه دنبالشي رو هيشكي بهش نرسيده و خودتم با ديدي دنبالشي كه انگار ميدوني قرار نيست بهش برسي. عكس مسعود رو با ديتا پروژكتور ميندازن رو ديواره پشت مغزم كه ميگه پيامبر در چهل سالگي به بعثت رسيد. اگه اون موقع كه داري ميخوني متوجه نشدي چي دارم ميگم به تخمتم نيار اون موقع خودم هنوز پهلوتم در گوشت ميگم كه مسعود ميگفت عجله نكن تو يه دفعه ميخواي بپري به مرحله آخر، پيامبر با اونهمه گردوخاكي كه كرده بود تو چهل سالگي احساس روشنفكري بهش دست داد.

تانيا

امروز اولين روز تعطيلي من در شغل جديد بود.

سعي ميكنم ادبي ننويسم تا بعد ها متوجه بشم چي گفتم.

حدود 10 دقيقه وقت دارم تا خودم رو به روزمرگي برسونم و برم واسه مسواك و مكان.

من همون آدمم؟

اونقدر اتفاق اينجا افتاده كه نميتونم چيزي بنويسم بهتره بگم خفه كردم.

مثلا آشنا شدن با تانيا و افكار و شخصيت عجيبش.

راستش نميخواستم الان راجع بهش چيزي بنويسم ولي شد ديگه.

كسي كه عميق فكر ميكنه و به جاي كميت به كيفيت فكر ميكنه مطمئنن با تانيا فرق داره.

خوب از اونجائي كه اين وبلاگ رو تانيا ديده بيخيال ادامه بحث ميشم. ميتوني بذاريش پاي خواب آلودگيم آخه امروز مثل قديما زندگي كردم.

هنوز 5 دقيقه اي وقت دارم.

من به عنوان يك جانور دوپا چه اشتباهاتي كه مرتكب نميشم و تكرارشون هم ميكنم كه نشون از احمق بودنم داره. يكي از اين اشتباهات اينه كه من امروز نه استراحت كردم و نه كاري رو كه بايد ميكردم رو وقت كردم انجام بدم. البته اين موضوع برميگرده به علائم افسردگي كه دارم روش كار ميكنم.

واقعن تشخيص اينكه چه افكاري به افسردگي مربوطن و چه افكاري به شخصيت اصلي كار پيچيده ايه.

خوب ديگه اين مطلب رو هم بپيچم كه پشت گردنم از درد . . .

اسطوره‌ي ريا كاري

و من تو را خواهم كشت اي اسطوره‌ي ريا كاري.

با تمام وجود گازت ميگيرم اگرچه از نظر تو دنداني ندارم.