۱۳۸۵-۰۲-۰۱ | ۱۱:۲۲ بعدازظهر
سربازی همانجاییست که آرزویش را داشتم

مضطرب و نگرانم.

طبیعی است، فردا اعزام خواهم شد.

سرم را تراشیده ام و کمی خوراکی در ساک گذاشته ام.

پشت سرم درد می کند و کمی خواب آلود و گیجم.

به طرز وحشتناکی دلم برای لیلا تنگ شده.

دلم گرفته.

بیشتر از این می ترسم که به قول سیامک موقع برگشتن راهم را پیدا نکنم.

انگار دنیا دارد به آخر می رسد.

احساس می کنم هیچ کاری نکرده ام.

بهتر است منطقی تر باشم. البته منطق حکم می کند که من الان نگران و مضطرب باشم.

دیروز احساس خیلی مثبت تری داشتم.

سربازی همانجاییست که آرزویش را داشتم، تقریبا تمام چیزهایی که می خواهم را دربر دارد.

بهتر شد که بعد از آموزش به این محیط روزمره بازنمی گردم و مدت زیادی فرصت برای خودسازی و مطالعه و زندگی خواهم داشت.

کم کم وقت شام نزدیک می شود.

حالم خیلی بهتر شد.

زمانی آرزو داشتم به حبسی طولانی محکوم شوم تا فرصت کافی برای بودن پیدا کنم.

اگر بخواهم لحظه لحظه ی سربازی مفیدترین لحظات عمرم خواهند بود.

۱۳۸۵-۰۱-۳۰ | ۱۱:۴۸ بعدازظهر
علامت سوال

نمی توانم تصور کنم یا حتی درک کنم که بعد از یک هفته اوضاع چطور خواهد بود

در حال حاضر لخت از داخل تونلی عبور می کنم که سقف کوتاهش را قندیل های تیز و برنده ای پوشانده. همین که می خواهم بایستم تیغها به پشتم فرو می روند.

زندگی چیست؟

جواب سوالهایم را روزی خواهم یافت؟

سوال های من جواب دارد که بخواهم بیابم؟

جواب تمام سوالها خودم هستم؟

من یک موج هستم با یک طول موج مشخص؟

من واقعا توانایی تفکر دارم؟

من از یک بمب هسته ای خطرناکترم؟

شما هم وجود دارید؟

شما چطور، می توانید فکر کنید؟

قبول کنم که یک انسانم؟

اگر اینقدر شجاعم که اینطوری فکر میکنم پس چرا کارهایم اینقدر از روی ترس صورت می گیرد؟

من ترسو هستم؟

به هر حال این من هستم و دارم فکر می کنم، بعضی وقت ها درد می کشم و بعضی وقت ها لذت.

قوانین انسانی روی من حاکم است.

حالا چه می شود؟ بعد از مرگم.

خدا پدر کسی که مذهب را به وجود آورد بیامرزد، وگرنه ملت چطور بقاء نوع بشر را تا امروز ادامه می دادند؟

کم کم شرایط شیزوفرنی را پیدا میکنم، خدا خودت را رو کن. صورت در صورت مثل دو تا مرد.

خواستم اولین سوال را از خدای خیالی خود بپرسم ولی دیدم من چیزی جز یک علامت سوال بزرگ نیستم.

دو روز دیگر دارم به عجب شیر میروم آنوقت تو داری جگر برهنه ات را در ماهیتابه سرخ میکنی؟

راستش نمی خواستم این چیزارو بنویسم، اصلا در همچین حسی نبودم، نمی دونم چرا جملات منو با خودشون به اینجا کشوندن.

می توانی تلخ و شیرین را برای خود تعریف کنی و بعد واقعیت را قبول کنی که اگر خواستم می تواند شیرین باشد.

من دارم زندگی می کنم تا عمرم به پایان برسد، بعد ممکن است جهانی بعد از مرگ باشد که احتمالش به نظر من بیشتر از پنجاه در صد است چرا که احساس می کنم واقعا وجود دارم، به عنوان چیزی فراتر از جسمم این حرف را زدم.

به خاطر اینکه نمی دانم گریه نمی کنم، به خاطر اینکه احساس می کنم هرگز نخواهم فهمید خرد می شوم.

هنوز قبول نکرده ام که از نظر جسمی سالم هستم و احساس می کنم در سربازی با مشکل مواجه خواهم شد.

فریادی بی صدا .

سکوتی از سر عجز.

پراز حرف نگفته ام و از طرفی حرفی برای گفتن ندارم.

قوانین طبیعت خبر از بیماری افسردگی می دهند.

کاش حداقل بازیچه ی خودم بودم.

امروز تمام اتفاقات و احساسات، منفی بودند بجز طعم ژامبونی که برای خودم گرفته بودم.

تو زندگی کردن را انتخاب کرده ای، بهتر نیست شاد باشی؟

بهتر نیست قوانین زندگی را رعایت کنی، مبارزه کنی و امیدوار باشی؟

باشه تسلیم، چون الان دچار افسردگی هستم دنیا این شکلی شده.

باشه واسه ی بعد . . .

راستی، آیا من تا بحال سوالهایم را با لحن پرسشی از خودم پرسیده ام؟

از هم گسیختگی فکری در نوشته های بالا تابلو است.