کمی دلم درد می کند. به شدت مضطربم.
به قول بچه ها در کما به سر می برم.
تا دقایقی دیگر عازم سنندج خواهم شد.
این هم از مرخصی شهرستان.
تمام شد.
از روتین خوشم نمیاد.
ها ها ها ها
برین کنار برین کنار تاج سر گردان میاد.
اگه این مرخصی رو نمیومدم زیاد فرقی نمی کرد.
عملاً کار خاصی نکردم.
انصافاً کیبورد بدی دارم.
زندگی داره میره جلو، این مرخصی ثابت کرد مشکل من شرایط نیست، مشکل من از درون ناشی میشه.
اراده و اعتماد به نفسم زیر صفر رفته.
فکر می کنم کی هستم؟
لعنت به این زندگی مصنوعی که برای خودم ساختم.
من دارم اشتباه زندگی می کنم و بدترین قسمتش اینجاست که خودم میدونم، یعنی زندگی من حتی با معیارهای خودم هم اشتباهه.
مثل یه آدم دائم الخمر یا یه معتاد به مواد مخدر.
لعنتی زمان داره میره یه کاری بکن.
گفتی زمان یادم افتاد همین الانم برای رفتن دیر کردم و بهتره سریعتر لباسامو بپوشم.
يك ظهر جمعهﯼ بسيار دلگير، يعني من فردا مرخصي ميروم؟
ضعف مرخصي دارم.
بچهها ميگن اولش كه خوبه ولي از ده ماه كه رد بشي خيلي برات سخت ميگذره.
ببين پسر خوب:
اگه مرخصي بري كه خيلي خوبه، از شوك خارج ميشي و وقتي برگشتي راحت ميري رو روال.
اگه نرفتي هم غمي نيست، حضور اول رو سنگين ميزنيم. فعلاً كه اينجا كاري نيست كه از عهدش بر نيام، اگه از عهدش برنيامم كه خوب تقصيري ندارم.
كتاب پيامبر و ديوانه از جبران خليل جبران رو دارم ميخونم، يه پاراگراف ميخونم ميبينم خيلي حرف خوبي زد بعد حيفم مياد بقيشو بخونم.
كتاب سقوط آلبر كامو هم اينجاست كه بعد از اين ميخونم.
ماهنامهﯼ وب رو هم گرفتم كه در زمانهاي شلوغ اونو ميخونم.
كتاب زايش تراژدي از روح موسيقي از فريدريش نيچه رو هم دارم كه خيلي خوندنش برام سخته و احتمال داره از بيخ نخونمش.
بالاخره ديشب به گروهان اركان منتقل شدم و هنوز درست با شرايط جديد جفت و جور نشدم.
من چيكار دارم ميكنم؟
پس كوشم؟
كدوم گوريم؟
امروز دلم خيلي براي يكي تنگ شده...
ميخوام همهﯼ يادداشتهامو رو يه فلاپي ببرم خونه، اگه دژبان بگيره به گا ميرم.
چند روزيه بدجوري تحت فشار روحي و استرسم، واقعاً به اين مرخصي نياز دارم،از ته دل اميدوارم فردا شانس با من باشه.
به فردا طوري نگاه ميكنم كه انگار الان برگه مرخصي دستمه !
اگه ستوان فاتحي بفهمه من فردا ميخوام برم مرخصي بهيچوجه نميذاره من برم، آخه ركن سه بجز من سرباز ديگهاي نداره فعلاً.
تنها صداست كه ميماند
گاهي اوقات از هرچه كتاب است متنفر ميشوم
وقتي توان خواندنش را ندارم
مثل وز وز مگس در زير آفتاب تابستاني
مثل مورچه زير پا له ميشوم.
وقتي احساس ميكنم من هم يك تكاورم
و چه پيچيدهام
وقتي نميدانم كه هستم
وقتي فراموش ميكنم در عين حال كه ميانديشم وجود فيزيكي نيز دارم
فردا شايد به مرخصي رفتم گرچه به هيچوجه نميتوانم دركش كنم ولي آنقدر مضطربم كه نگو و نپرس
راستي آنطرفها كسي هست كه صداي مرا از پشت بيسيم شنيده باشد؟
پيغام كمك كمك ، كشتي ما دارد غرق ميشود.
و اينچنين است كه هنرمند به يك اثر هنري تبديل ميشود.
وقتي در اعماق گيجي، لحظهاي عاقلانه انديشيدن را انتخاب نميكني.
وقتي خودت انتخابش نميكني و وجودت را با مخ وسط دريا پرتاب ميكني تا در عالم خلصه شايد كسي صداي خفهات را از پشت بيسيم بشنود.
من حتي صداي سوت آغاز مسابقه را نيز نشنيدم، من بجز صداهاي خفه و ضعيف صداي ديگري نميشنوم.
بيشتر در اعماق دريا فرو برو تا صدايت خفهتر شود، من صداهاي خفه را دوست ميدارم.
زندگي روياييست كه در خواب سر نگهباني ميبيني، گاهي اوقات پاسبخش بيدارت ميكند و بدوبيراه ميشنوي، گاهي اوقات افسرنگهبان بيدارت ميكند و اضاف ميخوري و محكوم ميشوي بيشتر زندگي كني و بيشتر رويا ببيني.
صداي زوزهﯼ سگهاي نگهبان از ميدان مركزي به گوش ميرسد، شايد سگ بودن بهتر از گوسفند بودن باشد ولي به هرحال اگر زياد روي آسفالت سينهخيز بروي لباسهايت پاره ميشود و بهخاطر لباسهاي پارهات بايد اضاف بخوري.
خيليها مثل آن پيرمرد خردسال گيج نيستند كه فرمان ميدهد و سگها و گوسفندان را از چيدن گوجههاي باغچهاش باز ميدارد.
خوب. بگو بينيم.
بگو چي هستي، چيكار ميكني، كجايي؟
پرسيده بودي چرا اومدم سربازي؟
اومدم سربازي چون اون بيرون داشتم الكي زندگي ميكردم، ديگه بعد از دانشگاه واقعاً داشتم وقت تلف ميكردم.
آزادي خفهام كرده بود، اومدم اينجا تا دست و پام براي مدت درازي بسته باشه،اومدم تا از كامپيوتر و ديجيتال و همهﯼ اين چيزا دور باشم.
دلم ميخواست فعاليت فيزيكي داشته باشم، دلم ميخواست انرژي پتانسيلم رو بدست بيارم، اعتماد به نفسم رو و خيلي چيزاي ديگه رو ميخواستم تو سربازي بدست بيارم.
دلم ميخواست جايي باشم كه كسي منو نشناسه واونقدر خرابكاري كنم تا تجربههاي لازم رو كسب كنم.
قرار نيست اينجا مغز بقيه رو ملامت كنم.
حتي قرار نيست براي كنكور بخونم يا كار خاصي بكنم.
قراره آغوشم به روي حوادث باز باشه و با آرامش خدمت رو تموم كنم.
هرچقدر فكر ميكنم ميبينم اينجا چيز بدي نداره ولي من مدام با نگرانيام خرابش ميكنم.
اگه به من بگن جاهاي ديگه سربازا هر شب تا صبح نگبان وايميستن و هر ماه يهبار ميرن حموم اونوقت اينجا رو مثل بهشت تصور ميكنم.
الانم وقتي كسي از خوبيهاي بيرون ميگه اينجا مثل زهرمار ميشه وگر نه اينجا در هر لحظه كه بگي خوبه.
زيادي جو بقيه(بعضيها) منو ميگيره، اميدوارم زودتر همقطارها خودشونو نشون بدن.
ميدونستي؟ دنيا براي يك آدم مذهبي هم همونطور جريان داره كه فكر ميكنه.
وقتي ميخوام بندازم تو عمق خيلي زود كفگير به ته ديگ ميخوره.
وقتي در مد روانشناسي قرار دارم احساس ميكنم پشتوانهﯼ عميق فلسفي ندارم و با يك طوفان ساده همهﯼ دنيام از هم ميپاچه.
بايد تكليف فلسفيام رو روشن كنم.
به قول آن يادداشت قديميام، ميترسم لحظهﯼ مرگم فرابرسد و من هنوز اين كارهاي بنياديم را نكرده باشم.
كارهاي بنياديام را نكرده باشم چه برسد به زندگي كردنم.
بدون اين كارهاي بنيادي زندگي روزمرهام مثل هميشه طعم پوچي ميدهد.
من عملاًً دارم خارج از جسمم زندگي ميكنم و انگيزهاي براي بازگشت به جسمم ندارم.
خيلي حرف ديگر هم در اين زمينه هست كه ننوشتم به اين اميد كه وقت خواندن اين يادداشت تمام اين حرفها خود به خود حدس زده ميشوند.
بعضي وقتها به سرم ميزند كتابي بنويسم ولي ... و بعضي وقتها . . . . . . . . .. . .
تا حالا شده سرت رو كه پايين ميگيري يه قطره اشك بچكه وسط شيشهﯼ عينكت؟
امروز روز خاصيه
جواد گفت امروز بدترين روز عمرش بود.
منم احساسي در همين مايهها دارم.
وجه مشترك من و جواد اينه كه هر دو داريم "بوف كور" ميخونيم.
من خودم دارم اين احساس رو انتخاب ميكنم.
رو ميز جناب سرگرد.ع يه قوطي فيلم عكاسي هست كه منو ياد بچگيام ميندازه كه از اين قوطيا جمع ميكردم.
جواد پرسيد يعني تو اون بيرون هيشكي رو نداري كه دنبال كارهات بيفته و انتقاليت رو بگيره؟ عمويي داييي چيزي؟
گفت اه پسر تو خيلي تنهايي. مثل بچههاي يتيم بغض گلوم رو گرفته بود و نتونستم جوابي بدم.
خودم هم نميدونم با اين شرايط چطوري ميتونم مداركم رو جور كنم چه برسه به بقيه.
به قول صادق: تنها مرگ است كه دروغ نميگويد.
زهر مار بريز بيرون بغضتو.
اينا اصيل ترين نوشتههاييه كه ميشه نوشت.
لعنت به نوشتن.
به يك دوش گرفتن و يك يوگا احتياج دارم.
و من قرار است روزي بميرم، همه قرار است بميريم.
اصلا چرا كس شعر ميگي؟
من كه ايدئولوژيم مشخصه.
اصلاً واستا بينم، من الان چه مرگمه؟ بچه شدم؟
دارم دنيا رو با چشاي صادق ميبينم
دنيا رو هرجوري نگاش كني همونطوري به نظر ميرسه.
ميتونه تيره و تار باشه ميتونه قرمز باشه ميتونه سبز باشه ميتونه آبي باشه ميتونه سفيد باشه و ميتونه خاكستري باشه.
فكرشو بكن الان يه نماز چقدر ميچسبه.
صداي فريدون فروغي مياد كه متوجه نميشم چي ميگه.
فكر لحظات مرخصي باش، كامپيوتر شخصي پر از فيلم و آهنگ و نرمافزار، اينترنت رايگان، تلويزيون، يخچال، پنكه، درخت انجيل، تلفن، 30متري، خانواده، ليلا، بوي تنباكوي پيپ واعظي، مغازه ميوه فروشي، قارقار كلاغهاي سحرخيز، آب موتورخونه، ريل راهآهن، سس سفيد، سس گوجه، ژامبون گوشت، نسكافه، شكلات، تيزاب، فرش، پنجره، طاغچه، فلفل، انگور، گردو، شيرهﯼ خرما، چاي شيرين، ادكلن، سشوار، سينما1، كتوني مشكي، جوي روبروي خونمون با اون پل لقش، بليط هواپيماي دايي، معصومه كه هي ميگه دايي بيا بازي كنيم.
حالا هي مقاومت كن، آدمي مثلاً تو.
30 مرداد 85
از اتاق كامپيوتر به دفتر ركن-سوم منتقل شدم و فقط وقتي جواد در مرخصي باشد اينجا ميآيم مثل الان.
مرخصي جواد و اين اتفاق همزمان رخ داد. متأثفانه صادق مختاري به گروهان دوم منتقل شد..
دلدرد و كمي سردرد دارم.
جناب سرگرد.ع: حوله را بده، شما كه راه ما را سد كردهايد.
من: بفرماييد، ما هم كه ديگه از اتاق كامپيوتر حذف شديم.
جناب: نه شما حذف نشدين، براي اينكه جذب اركان بشين بايد يكي رو ميفرستاديم گروهان2 و شما ميرفتين جاش.
الانم كه هميشه جواد اينجا نيست، مرخصي ميره يا اگه نياز بود كاري دوتركه انجام بشه تشريف ميارين.
من مدام سرم را بالا و پايين ميكردم به طوري كه حواسم به دستهﯼ عينكم بود كه مدام بين خط واصل چشمهايمان حركت ميكرد.
اتفاق شاقي هم نيفتاده، كمي آرامش ديجيتالي بدست آوردم در عوض فرصت مطالعهام كمتر شد و نميتوانم از نعمت كامپيوتر هم استفاده كنم.
زياد نبايد سخت گرفت.
50 روز از حضورم ميگذرد.
13 ماه ديگر از خدمتم باقيست كه ميشود: 400 روز يعني هيچي نشده يك پنجمش را گذراندهام.
به فكر يك مرخص هم هستم تا اگه شد مدارك انتقالي رو تكميل كنم و پر.
شكمم داره منفجر ميشه.
موبايل جناب سرهنگ زنگ ميزند.
بهتر است ديگر گورم را گم كنم.
30 مرداد 85
من تمام زندگيم را جيم نزدهام؟
كتاب انديشههاي ماندگار وين داير رو الان تموم كردم.
امروز به گروهان اركان منتقل ميشوم.
اين يك خواب نيست؟ اين دوران هم جزء زندگي من محسوب ميشود؟
از اسپيكرهاي مانيتور صداي موسيقي توپي به گوش ميرسد.
زندگي خودش دارد ميشود؟ يا من دارم زندگي ميكنم؟
جناب سرگرد وارد اتاق شد.
خواستم بعد از چند دقيقه بنويسم كه به هر حال يكبار بيشتر زندگي نميكني و از اينجور حرفهاي قشنگ ولي تكراري ولي بيخيال ادامه جمله.
راستي جناب سرگرد عدلور چرا زندگي ميكند؟
آيا دارد زندگي ميكند يا زندگي او هم خودش ميشود.
هرچه نميخواهم وارد بحث شوم نميشود.
خودتي و خودت با يك اتاق از صفر و يك
يك جور احساس گيجي در ابعاد گسترده دارم
كمي سرو گردنم درد ميكند، پاهايم عرق سوز شدهاند و دهانم تلخ و چسبناك شده طوري كه حركت زبانم را با درد همراه ساخته.
روبرويم نامهاي افتاده كه با خط درشت درست در بالاي صفحه نوشته اقدام تند.
خيلي وقت است با خانه تماس نگرفتهام، تقريباً حس و حال خانه را فراموش كردهام.
كتاب "مزرعه حيوانات" را تمام كردم و به زودي "بوف كور" را آغاز خواهم كرد.
به قول منصور: زندگي يه تيكه كاغذ پاره بوده، از اون روزي كه دنيا رو شناخم.
احساس تنهايي خاصي دارم، تقريباً هيچ كس دور و برم نيست كه مرا درك كند.
من احساسات بقيه را بچهگانه ميبينم و بقيه هم احساسات مرا.
افرادي كه چند كلامي با من صحبت كردهاند يا مرا احمق ميدانند يا كافري كه خونش حلال است.
زير درخت نارون تو مرا فروختي و من تو را.
با بستن چشمها، سردردم شديدتر شد.
بعضي روزها به سرم ميزند براي دانشگاه بخوانم، بعضي روزها نه اصلاً دلم نميخواهد. اينجا روزها زيادند، ميآيند و بلافاصله ناپديد ميشوند.
يك لحظه بوي توتون پيپ واعظي به مشامم رسيد و اتاق تاريك آياسپي و چهره سعيد كه پشت كامپيوتر سرور نشسته و سيگار ميكشد.
ياد فروغ افتادم كه ميگفت: هميشه حق با كسيست كه ميبيند.
كاش ميتوانستم ببينم. واقعيت را ببينم و براي يك بار هم كه شده از ته دل مطمئن باشم كه حق با من است.
شعر بالا باعث شد ديوان فروغ را از داخل بخاري بيرون بكشم و چند خطي از آن بنويسم.
من سردم است
من سردم است و انگار هيچوقت گرم نخواهم شد
اي يار اي يگانه ترين يار آن شراب مگر چند ساله بود؟
نگاه كن در اينجا
زمان چه وزني دارد
و ماهيان چگونه گوشتهاي مرا ميجوند
چرا مرا هميشه در ته دريا نگاه ميداري؟
من سردم است و از گوشوارههاي صدف بيزارم
من سردم است و ميدانم
كه از تمامي اوهام سرخ يك شقايق وحشي
جز چند قطره خون
چيزي بجا نخواهد ماند.
جناب سروان وارد اتاق شد و ستاد فرماندهي را به من سپرد.
رزمايش آغاز شده و همه چيز بهم ريخته است.
دو شب پيش، اولين گروهباننگهبانيم را تجربه كردم.
چند روزيست كتابهاي "ترانههاي پينك فلويد" و رمان "قلعه حيوانات" از جورج اورول را ميخوانم.
بيشتر از 2 هفته است با خانه تماسي نگرفتهام، رزمايش چيزي حدود يك هفته ديگر ادامه خواهد داشت و من اينطور كه بويش ميآيد هر شب نگهبانخواهم بود و زير نور چراغ برق مطالعهام را خواهم كرد.
21 مرداد 85
در اين سكوت انديشه كه در هياهوي جهالت گم ميشود تصميم گرفتهام متولد شوم.
متولد ميشوم.
مسئوليت كالبد جسمم را بعهده ميگيرم و سوار بر آن بر فراز قلههاي زندگي هر چند اين قلهها در پست ترين زمينها باشند به پرواز درميآيم.
آزاد، رها، مستقل
انديشه
انديشه
تنها انديشه است كه ميماند
19/5/85
گزيدهﯼ اخبار:
امشب اولين شب نگهبانيم است. پاسبخش پاس دوم.
جواد را به شدت درگير زبانانگليسي كردهام.
احتمالش هست من هم در مانور حضور پيدا كنم.
قضيهﯼ انتقالي من با مدارك فعلي منتفي شد.
كتاب 1984 به اتمام رسيد.
- - - - - - - - -
با جواد نقشهﯼ سنندج را مرور كرديم، صداي قرائت قرآن به مناسبت شامگاه دوشنبه كه جيم زدهايم.
بوي چاي را حس ميكنم.
جواد به شفاعتي كه بيرون روي چمنها لم داده ملحق شد.
ميگه: قديما هيزم ميشكستم و آب حمل ميكردم و الانم كه روشنفكر شدم بازم هيزم ميشكنم و آب حمل ميكنم.
تمام چايي كه خوردم به صورت عرق از پيشانيم خارج شد.
الان حسي دارم بين غم و اضطراب چرا كه با سرگروهبان يگان در افتادم و بهم گفته يك ساعت ديگه بايد برم پيشش تا از وضعيتم بازديد كنه.
موضوع از اين قرار بود كه دو برگ پرينت ازم خواست و منم كه حق ندارم بدون اجازهﯼ ركن سوم كاري براي كسي انجام بدم از انجام اينكار سر باز زدم و سرگروهبان برگشت هرچي از دهنش در اومد بهم گفت و ادامه ماجرا.
الان احتمالاً به اتكت لباسم و موي سرم گير بده و احتمالاً درخواست 4 روز اضافه خدمت يا به احتمال كم تنبيهات فيزيكي داشته باشه كه فكر نكنم جرأتشو داشته باشه چرا كه فردا قضيه رو از سير تا پياز براي جناب سرهنگ و سرگرد ميگيم.
اگه با من بود دو برگ رو ميزدم براش ولي احمدي گفت جلوش وايستا.
در حال حاضرم سلموني بستست و خياطي هم. لباسام هم شستم و خيسه.
حريمي وجود دارد كه پس زدن آن بسيار شيرين مينمايد ولي افسوس كه بنا به دلايل نا معلومي اين پردهﯼ جهل را نتوانستهام تا اين لحظه براي هميشه كنار بزنم.
منظورم بلوغ فكريست.
يادداشتي نوشتم حدوداً يك صفحهاي با عنوان خودشناسي و طي آن تمام چيزهاي اساسيم را يادداشت كردم.
با نگاهي اجمالي ميتوان استنباط كرد اكثر مطالب روانشناسي كه مطالعه كردهام را در شخصيتم اعمال نكردهام ولي تمام اين مدت احساس ميكردهام بكلي عوض شدهام.
حداقل در مسير تغيير و تحول قرار گرفتهام.
خودت را گول نزن، تو خيلي وقت است كه قدرت انقلاب دروني را داشتهاي ولي اينكار را نكردهاي.
سعي نكن خوش خط بنويسي، انقلاب تدريجي بهتر نتيجه ميدهد.
مشكلي كه فكر ميكني به انقلابدروني نياز دارد از همان دپرس بودن ناشي ميشود كه سر فرصت تحت نظر پزشك متخصص حل و فصل ميشود.
نه آن يادداشت يك صفحهاي كه نوشتهام چيز ديگري ميگويد.
بايد سخت انديشيد.
ميتونه دقيقاً مثل حركات نماز باشه تا كسي گير نده.
بد نميگيا؟
ميتوني يك متني را هم اندازه با ذكرهاي نماز دربياري و حفظ كني و خودتو مجبور كني هر روز سر وقت انجامش بدي.
بودن حداقل يك چيز منظم در زندگي هم ميتونه كلي تأثير گذار باشه.
نوشتن متن دعاهاش بايد خيلي هيجان انگيز باشه.
بايد از يك سري جملات استفاده بشه كه حسابي آدمو برانگيخته كنه و زود تكراري نشه
ياد روحيهﯼ لئوناردو ديكاپريو در فيلمcatch me if you can افتادم.
ميشه همچين كاري كرد؟
***
من اينجا و در اين موقعيت به فكر خودسازي هستم
وقتي كه بيرون بروم هم باز به فكر خودسازي خواهم بود !
هدفم خودسازيست؟
هدفم؟
هدفم از خودسازي چيست؟
قدرت نزديك شدن به حقيقت و پيوستن به آن؟
چيزي براي نوشتن ندارم
رجوع شود به قضيهﯼ صفر و يك
نه واقعاً اين حس رو دارم.
واقعاً احساس ميكنم بايد الان از بقيه فاصله بگيرم و تنها باشم و مثلاً زبان انگليسي كار كنم.
احساس ميكنم پيدا كردن جريان اصلي زندگي برايم سنگين است، منظورم نوار اصلي حركت جهان است. البته ميگويند حركت جهان نواري نيست و اگر زمان را كم كنيم ميشود حافظه با دستيابي تصادفي.
به هرحال تا 5 دقيقهﯼ ديگر غذا تمام ميشود و علي كوچولو ميماند و حوضش.
اين روزها خيلي به من خوش ميگذرد.
معلوم نيست تا كي اوضاع اينطوري بماند ولي مسئلهﯼ مهم اين است كه اين روزها خوش ميگذرد.
حسابي فرصت مطالعه دارم و تفكر.
درگير رمان 1984 شدهام. مرا ياد رماني كه اسمش يادم رفته از داستايوسكي مياندازد كه مردي 45 ساله با دختر 16 ساله ازدواج كرده بود، گرچه بهيچ وجه موضوعشان بهم شباهت ندارند.
آنقدر فكرم ريلكس است كه نميخواهم آگاهانه وارد بحث هاي جانبي شوم. معمولاً استارت بحثهاي شديد من از ناخودآگاهم شروع ميشود. البته شايد هم اصلاً اينطور نباشد.
چرا مينويسم؟
جواب نميدم بمونيد تو كف.
جورج اورول از زبان وينستون اسميت ميگه: با نوشتن ميتونين با آينده ارتباط برقرار كنين !
راستش من ارتباطم رو با گذشته از طريق همين نوشتههام حفظ ميكنم.
الانم كه مينويسم فرداش نوشتههاي قبلي رو ميخونم.
ميگن اگه در سربازي ذوب نشي نميتوني دووم بياري. از طرفي هم وقتي فكر ميكني كه 14 ماه زيادم طولاني نيست به سرت ميزنه كاملاً اكتيو باشي و متفاوت ترين دورهﯼ زندگيت رو داشته باشي مثلا با امير لشگر ارتباط برقرار كني يا مثلا خودتو با كله بكشي بيرون و به بهانهﯼ طراحي سايت براي استانداري سنندج امريه بگيري يا شيطوني كني و بري بازداشتگاه مثل رفيق جديدمون كه امروز از بازداشتگاه برگشت.
اين كتاب و كتاب برگزيدهﯼ اشعار نيچه را ديروز در مرخصي شهري كه به بهانهﯼ خريد فلاپي براي رزمايش داده بودن خريدم.
شهر در برخورد اول خيلي خشن و سنگين مي نمود ولي بعد از اينكه كتابةا را گرفتم و سري به كافينت زدم همه چيز درست شد. ولي در اواخر كار كمي سرگيجه گرفته بودم ازبس لاي جمعيت بدون هدف مشخصي بالا و پايين رفته بودم و دلم مي خواست زودتر به پاگان برگردم.
تلفن جناب سرهنگ را مي خواهد.
باز هم تلفن و اينبار جناب سرگرد را مي خواهند.
امروز پنجشنبه است و من مراسم صبحگاه را جيم زدهام. بيشتر از روي تنبلي اينكار را كردمولي ترس از فرماندهﯼ گروهان 2 هم بي اثر نبود. بيچاره حق دارد، من سرباز گروهان 2 هستم ولي هميشه در اختيار گروهان اركان قرار دارم و اين بلاتكليفي باعث مي شود امكان جيم زدن برايم زياد باشد. حتي در مرخصي ديروز امضايش را نگرفتم و با امضاي جناب سرهنگ و فرماندهﯼ گروهان اركان اين كار را كردم.
از گوشهﯼ پنجره ميتوان شاهد تنبيه شدن بچههاي تكاور بود.
از 7 فلاپي كه گرفتهام 2 تا خراب از آب در آمده كه احتمال دارد سرهنگ فلاپي ها را روي سرم بكوبد.
دلم ميخواهد آگاهانه وارد يك حزب شده و حسابي در آن فعاليت كنم، دلم مي خواهد در توليد نشريهﯼ حزب همكاري كنم البته نه فقط از نظر فني بلكه جمع آوري اطلاعاتم هم مي آيد.
احساس گرسنگي دارم و به فكر خوراكيهايي هستم كه ديروز گرفتم و در ساكم در آسايشگاه است. يادم آمد كه ساكم بر اثر بي توجهي نظافتچيهاي آسايشگاه خيس شده و بوي گند رطوبت را بايد هربار كه درش را باز ميكنم احساس كنم.
فكر ميكنم بالاخره روزي يك كتاب بنويسم.
روزي اين كار را خواهم كرد.
روزي يك وبلاگ انگليسي راه خواهم انداخت.
صداي جناب سرگرد كه خودكارش را مي خواست و منشياش با كله وارد شد و گفت: ايواي خودكارش نيست و من مثل برق گفتم: اينجاست اينجاست.
بچهها دارند بدجوري تنبيه ميشوند.
جناب سرگرد وارد اتاق شد.
درست نميدانم واكنشهايم را چگونه كنترل كنم و يا چگونه كنترل كامل ذهنم را در دست بگيرم.
حتي هنوز درست نميدانم كيستم. بعضي وقتها احساس ميكنم مانند انگل درون بدن بقيه زندگي ميكنم و افكار بقيه را بلغور ميكنم. ولي بعضي وقتها هم شده كه احساس بودن كردهام.
اگر امروز آخرين روز زندگيم باشد، چكار ميكنم؟
احتمالاً سعي ميكنم از اينجا فرار كنم، يا نه شايد كاري عاقلانهتر كردم و همينجا نشستم و يك جمعبندي فكري كردم و آزادانه در انتظار مرگ نشستم، مرگي كه بزرگترين نعمت خدا لقب گرفته و تنها راه دانستن حقايق پشت پرده ميباشد.
اگر قرار باشد امروز بميرم انسانها را جور ديگري نگاه ميكنم، ديگر نه من ارباب كسي هستم نه كسي ارباب من، از هيچ احدالناسي نميترسم، از هيچ نگاهي يا سوءظني.
روزي كه بدانم آخرين روز عمرم است، بهترين روز زندگيم خواهد شد و شايد تنها روزي كه به عنوان خودم زندگي كردهام.
شجاعانه به چشم مردم مينگرم و آزادانه به هرجا كه خواستم ميروم و هركاري خواستم ميكنم.
نگاهها و حرفها واقعاً برايم بياهميت و خندهدار ميشود.
تعريف من از رستگاري چيزي در همين مايههاست.
آرزوي من رسيدن به رستگاريست، ولي احساس ميكنم رستگاري در دراز مدت منحرف ميشود، آخر من يك انسانم.
كتاب تاثیر گذاری بود كه روند تاثیر گذاریش حتی بعد از تموم كردنش ادامه داره.
شنبه جواد كتابهای جدیدی خواهد آورد و این چند روز بیكتابی را احتمالاً همین كتاب را مرور كنم.
شعر گفتنم گرفته.
خیلی محكم نشستهام با پوتین و عینك.
در فكر تغییرات اساسی خودم
ولی باد گرمی كه از روبرو میوزد منحرفم میكند.
فيلم ديروز سينما، چهارشنبه سوري بود.
آخ چشم چپم بدجوري سوخت.
ديشب به اين فكر ميكردم كه كمي به دست نوشتههام شخصيت بدم و هرچي گيرم اومد ننويسم.
قرار نيست كه اينجا ثبت وقايع كني تا در آينده بفهمي اينجا چي شده، قراره اينجا فكر كني و استنباط كني و نتيجش رو بنويسي.
نوشتنم آرزوست
حتي اگر كس نوشته اي بيش نباشد
نوشته تنها صداييست كه مي ماند.
پس زنده باد دست نوشته هاي يك تبعيدي در عمق فاجعهﯼ زندان
از صبح خروس خوان در حال تايپ كردن براي اربابانم هستم و در حال حاضر كه بدجوري گرسنهام بايد براي نهار هم جيم بزنم چرا كه جناب سرگرد به استوار قول داده ساعت يك و نيم اينجا باشم، درست زماني كه نهار را مي دهند.
نق زدن هاي خاله زنكي هم عالمي دارد.
و من گرسنهام، سخت گرسنهام و اين گرسنگي مرا به ياد نويسندهﯼ وبلاگ " منم آن پرنده كه تنها گناهش پرواز كردن است" مي اندازد.
وبلاگ بد قوارهﯼ سجاد با نام "شازده ايروني" يادم افتاد و علاقهاش به وبلاگ زهرا.
تلفن زنگ مي زند و كسي در اين خراب شده نيست كه صدايش را ببرد.
صداي خوردن غذاي كسي در اتاق بقلي مي آيد.
تلفن باز زنگ زد و اينبار كسي به دادش رسيد.
الو الو، الو گوشي را گذاشت و روبرويم نشست، مجبور شدم برگهاي را جلوي كيبورد قرار دهم تا متوجه نشود دارم چه مي نويسم.
امروز برنامهﯼ سينما داريم و من اميدوار كه مبادا اينجا اسير بمانم.
زمزمههايي به گوش ميرسد كه ظاهراً نهار گردان را ندادهاند و همه امروز گرسنه خواهند مرد.
گفتم خواهند مرد، چرا كه واقعاً ظهرها مردن بهترين كاريست كه ميتوان انجام داد، البته بهتر است بگويم چسبنده ترين كاريست كه ميتوان.
بهتر است تا اين استوار بر سرم خراب نشده جيم بزنم.
این تقصیر بزرگتراست
نه؟ غلام !
دلم برای چت با مرضیه تنگ شده
دلم واسه تیپ شیما تنگ شده
دلم واسه مصطفی تنگ شده
دلم واسه محمد واعظی تنگ شده
واسه خسرو
وای
واسه خانم خلیلی
واسه محمد خلیلی و سایتهایی كه میرفت
پارسال همین موقعها بود كه رفتم آی اس پی
دلم سیگار میخواد با نسكافه مرتضی
***
یعنی اگه الان مرتضی میومد اینجا در رو قفل میكرد و یه نسكافه درست میكرد و با هم یه سیگار میكشیدیم دیگه مشكلی نداشتیم؟
یا مثلا وصل می شدم اینترنت و چند ساعتی با بچه ها چت میكردم، همه چی حل میشد؟
یا مثلا امشب میشستم یه فیلم نگا میكردم همه چی عوض میشد؟
دستت درد نكنه.
گوشي را گذاشت
مثل طوطي شدهام.
نيم فاصلهها را چه خوب رعايت ميكنم! جاي شبح خالي
فراموشتان خواهم كرد اي دوستان يكطرفه؟
شبح شايد حتي روحش هم خبر نداشت كه من عاشق نوشتههايش بودم.
ولي فكر كنم آزي ميدانست كه خيلي دوستش دارم.
هم خودش را و هم نوشتههاش را.
راستي
از نامزدت چه خبر؟
براي چه مي خواهيش؟
زنگ بزن و بهش بگو ديگر بهش علاقهاي نداري و از اول هم نداشتهاي و فقط رابطه را براي سكس و تجربه برقرار كرده بودي.
ميتوني همينو بهش بگي، يا ميتوني رابطه رو عوض كني، ميتوني واقعاً دوسش داشته باشي و كاري كني كه هردوتاتونم حسابي از زندگي لذت ببرين.
انعكاس تصاوير در مانيتور نگهبانيم را مي دهند.
صداي فرمانده گردان كه با تلفن صحبت مي كند.
همينطوري دارم ديمي سربازي مي كنم.
نه گروهانم درست مشخص شده نه كارم،
در حالي كه بيشتر از بيست روزه كه وارد اين پادگان شدم.
حرف واسه نوشتن زياد دارم ولي نميدونم اين يادداشت ها راهي به بيرون دارن يا نه.
اينم يجور زندگيه ديگه.
بذار خودم رو پيدا كنم.
به، صداي شعارهاي ورزشي بچه ها مياد
عجب جيمي زديم.
پسر ميدوني پونزده ماه چقدره؟
البته ديگه الان ميشه گفت 14 ماه.
در اين صفحه سعي خواهم كرد با خلوص كامل و با كنترل بر نيمه تاريكم بنويسم.
من در سربازي هستم.
به دنبال جمله اي ميگردم كه با كلمه "من" شروع نشود.
مهم جايي كه هستي نيست، مهم هدف و طرز تفكرت است.
سعي مي كنم در لحظه زندگي كنم.
لحظه اي را سراغ ندارم كه به خودي خود وحشتناك باشد بلكه ترس از آينده و افسوس گذشته است كه لحظات را خراب مي كند.
من حتي در اينجا بيشتر از بيرون خوش مي گذرانم اگرچه وقتي به بيرون فكر ميكنم اينجا زهرمار مي شود.
اين سبك تفكر همان رستگاريست كه عمري در دفاتر خاطراتم مي نوشتم ولي اكنون مي توانم تعريفي براي آن بنويسم و بدانم كه چطور مي توانم به آن برسم.
كاري كه در فيلم "رستگاري در شائوشنگ" انجام شد.
سكوت.
آرزوي آزادي در زندان داشتم.
پله پله . . .
ميتوانم بنويسم دلم براي خانه تنگ نشده
چرا كه اين موضوع عملاً اهميتي ندارد
در مقابل واقعيت هاي مهمتر اهميت ندارد
اينجا، بودن زير سؤال است چه برسد به خواص بودن
فروغ بازيم گرفته
دلم سفر به شيراز مي خواهد
دلم سفر به اصفهان مي خواهد
دلم ونيز مي خواهد
دلم سيگار در خانه ﯼ مادر بزرگ مي خواهد
دلم چاي مي خواهد
دلم تكه بيسكويتي براي شكستن روزه مي خواهد
دلم حتي نماز مي خواه
د دلم بوي مهر گنديده ﯼ روي تاغچه مي خواهد
دلم بوي چادر نماز مادر مي خواهد
واقعا واقعيت گم شده بود در انتهاي كودكيم
روزي كه احساس كردم گيج شده ام،
روزي كه واقعيت براي مدتهاي طولاني گم شد
شايد براي هميشه
چرا كه مردي نمي بينم غبار زمان را كنار بزند
چرا به سربازي آمدم؟ اين يك انتخاب بود؟ اگر به سربازي نميآمدم وضعم بهتر نبود؟ دلم براي چه تنگ شده؟ براي كه؟
گذشته را به ياد بياور. من آن بيرون چيزي دارم كه دلم تا اين حد برايش تنگ شود؟
دلم ميخواهد سرم را روي ميز قرار دهم و تا مدتها بلندش نكنم.
زندگي *
***
در اتاق آنقدر نور هست كه بتوانم نوك خودكار را ببينم و امتداد حركت خطوط را دنبال كنم.
ياد گذشتهها افتادم، آنزمان كه در تاريكي اتاق براي خودم ارگ ميزدم و زير نور چراغ مطالعه كه زير پتو مخفي شده بود خاطراتم را مينوشتم. روزها و شبهايي كه بغضم ميتركيد و چه روزها كه بغضم جايي نداشت جز گگوشهﯼ قلبم.
حس و حال امروز نشان از يك تغيير روحي دارد- شايد يك ترقي رواني- شايد عكسالعمل روحم باشد به بحران به بند كشيده شدنش- شايد صرفاً در اين شرايط قرار گرفتم تا بفهمم من هم چيزي دارم كه واقعاً دلم برايش تنگ شود. من واقعاً دلم براي مادرم تنگ شده- هرچند شايد خودش هم اين را باور نداشته باشد حتي خودم هم باور ندارم، ولي وقتي فقط يك لحظه چهرهاش را تجسم ميكنم اشك در چشمانم جمع ميشود.
معلوم نيست كي برق ميآيد- معلوم نيست تا كي در اين گروهان هستم- امروز با ديدن تابلويي كه رويش نوشته بود"خودزني چرا؟" براي يك لحظه به خودزني فكر كردم به فرار و تمام راههايي كه به ذهنم ميرسد.
خيلي دلم ميخواهد در سختترين شرايط جوهر اصلي وجودم را فراموش نكنم. احتمالاً اين برگه را پاره كنم چرا كه جايي براي نگهداريش ندارم و كسي كه اينها را برايش بخوانم. بغض سنگيني درست در وسط سينهام لانه كرده كاش اينجا هم مثل آموزشي بود، اينجا، در بين تبعيديها – خودت هم تبعيد شدهاي.
باورم نميشود براي 15 ماه، انتهايي نيز ميتوان تصور كرد. هفت برابر دوران آموزشي يا هشت برابر .
ايدهاولوژيام از هم پاشيده شده- اثري از خودم نيست كه به آن تكيه كنم. دلم يك ساز ميخواهد براي نواختن دلم ميخواهد همصدا با ساز گريه كنم، آنقدر گريه كنم آنقدر گريه كنم تا آزاد بشم.
چطور ميتوان در كنج زندان به رستگاري رسيد؟ تو خودت ميخواهي خودت را اذيت كني !
وگرنه، نه اوضاع اينجا زياد هم بد نيست و نه اوضاع بيرون خوب. آن بيرون به نوعي ديگر به بند كشيده شده بودي.
خودت، خودت را به بند كشيده بودي – نوشته بودي: دلم آزادي در زندان مي خواهد. اين از زندان، حالا 15 ماه وقت داري تا آزاديت و رستگاريت را كسب كني.
حالم كمي بهتر است. دلم ميخواهد يك شير نسكافهﯼ يخ بخورم و زانوهايم را بغل كنم.
***
نيمچه آرامش بعد از صرف نهار- هر لحظه ممكناست به دليل اينجا بودن گير بيفتم.
بهتر است بروم بيرون و در اين فرصت اندكي مطالعه بزنم...
***
پسر، تو اينهمه فيلم نگاه كرديف كتاب خوندي و فكر كردي تا اينو بفهمي: تو اينجانيومدي تا راه سابق رو تكرار كني، قرار نيست اطلاعات بروز بگيري و دنبال علم باشي، قرار نيست تجارت كني و به فكر تجارت باشي تو براي يه چيز ديگه اينجايي.
براي بازي كردن.
وين داير الان يك حرف شيرين زد: بذار هركسي كاري كه بايد انجام بده رو انجام بده- قرار نيست همه طبق ميل تو رفتار كنند.
يوزپلنگ كارش حمله به آدم است و كار من آزرده نشدن در برابر حملاتش.