۱۳۸۵-۰۶-۰۵ | ۷:۱۵ بعدازظهر
10
با صداي جناب سروان مثل فنر پريدم و كتاب 1984 را زير كتابچهاي كه حالا ديگر كار تايپش به اتمام رسيده پنهان كردم.
اين كتاب و كتاب برگزيدهﯼ اشعار نيچه را ديروز در مرخصي شهري كه به بهانهﯼ خريد فلاپي براي رزمايش داده بودن خريدم.
شهر در برخورد اول خيلي خشن و سنگين مي نمود ولي بعد از اينكه كتابةا را گرفتم و سري به كافينت زدم همه چيز درست شد. ولي در اواخر كار كمي سرگيجه گرفته بودم ازبس لاي جمعيت بدون هدف مشخصي بالا و پايين رفته بودم و دلم مي خواست زودتر به پاگان برگردم.
تلفن جناب سرهنگ را مي خواهد.
باز هم تلفن و اينبار جناب سرگرد را مي خواهند.
امروز پنجشنبه است و من مراسم صبحگاه را جيم زدهام. بيشتر از روي تنبلي اينكار را كردمولي ترس از فرماندهﯼ گروهان 2 هم بي اثر نبود. بيچاره حق دارد، من سرباز گروهان 2 هستم ولي هميشه در اختيار گروهان اركان قرار دارم و اين بلاتكليفي باعث مي شود امكان جيم زدن برايم زياد باشد. حتي در مرخصي ديروز امضايش را نگرفتم و با امضاي جناب سرهنگ و فرماندهﯼ گروهان اركان اين كار را كردم.
از گوشهﯼ پنجره ميتوان شاهد تنبيه شدن بچههاي تكاور بود.
از 7 فلاپي كه گرفتهام 2 تا خراب از آب در آمده كه احتمال دارد سرهنگ فلاپي ها را روي سرم بكوبد.
دلم ميخواهد آگاهانه وارد يك حزب شده و حسابي در آن فعاليت كنم، دلم مي خواهد در توليد نشريهﯼ حزب همكاري كنم البته نه فقط از نظر فني بلكه جمع آوري اطلاعاتم هم مي آيد.
احساس گرسنگي دارم و به فكر خوراكيهايي هستم كه ديروز گرفتم و در ساكم در آسايشگاه است. يادم آمد كه ساكم بر اثر بي توجهي نظافتچيهاي آسايشگاه خيس شده و بوي گند رطوبت را بايد هربار كه درش را باز ميكنم احساس كنم.
فكر ميكنم بالاخره روزي يك كتاب بنويسم.
روزي اين كار را خواهم كرد.
روزي يك وبلاگ انگليسي راه خواهم انداخت.
صداي جناب سرگرد كه خودكارش را مي خواست و منشياش با كله وارد شد و گفت: ايواي خودكارش نيست و من مثل برق گفتم: اينجاست اينجاست.
بچهها دارند بدجوري تنبيه ميشوند.
جناب سرگرد وارد اتاق شد.
اين كتاب و كتاب برگزيدهﯼ اشعار نيچه را ديروز در مرخصي شهري كه به بهانهﯼ خريد فلاپي براي رزمايش داده بودن خريدم.
شهر در برخورد اول خيلي خشن و سنگين مي نمود ولي بعد از اينكه كتابةا را گرفتم و سري به كافينت زدم همه چيز درست شد. ولي در اواخر كار كمي سرگيجه گرفته بودم ازبس لاي جمعيت بدون هدف مشخصي بالا و پايين رفته بودم و دلم مي خواست زودتر به پاگان برگردم.
تلفن جناب سرهنگ را مي خواهد.
باز هم تلفن و اينبار جناب سرگرد را مي خواهند.
امروز پنجشنبه است و من مراسم صبحگاه را جيم زدهام. بيشتر از روي تنبلي اينكار را كردمولي ترس از فرماندهﯼ گروهان 2 هم بي اثر نبود. بيچاره حق دارد، من سرباز گروهان 2 هستم ولي هميشه در اختيار گروهان اركان قرار دارم و اين بلاتكليفي باعث مي شود امكان جيم زدن برايم زياد باشد. حتي در مرخصي ديروز امضايش را نگرفتم و با امضاي جناب سرهنگ و فرماندهﯼ گروهان اركان اين كار را كردم.
از گوشهﯼ پنجره ميتوان شاهد تنبيه شدن بچههاي تكاور بود.
از 7 فلاپي كه گرفتهام 2 تا خراب از آب در آمده كه احتمال دارد سرهنگ فلاپي ها را روي سرم بكوبد.
دلم ميخواهد آگاهانه وارد يك حزب شده و حسابي در آن فعاليت كنم، دلم مي خواهد در توليد نشريهﯼ حزب همكاري كنم البته نه فقط از نظر فني بلكه جمع آوري اطلاعاتم هم مي آيد.
احساس گرسنگي دارم و به فكر خوراكيهايي هستم كه ديروز گرفتم و در ساكم در آسايشگاه است. يادم آمد كه ساكم بر اثر بي توجهي نظافتچيهاي آسايشگاه خيس شده و بوي گند رطوبت را بايد هربار كه درش را باز ميكنم احساس كنم.
فكر ميكنم بالاخره روزي يك كتاب بنويسم.
روزي اين كار را خواهم كرد.
روزي يك وبلاگ انگليسي راه خواهم انداخت.
صداي جناب سرگرد كه خودكارش را مي خواست و منشياش با كله وارد شد و گفت: ايواي خودكارش نيست و من مثل برق گفتم: اينجاست اينجاست.
بچهها دارند بدجوري تنبيه ميشوند.
جناب سرگرد وارد اتاق شد.