۱۳۸۵-۰۶-۰۵ | ۷:۱۱ بعدازظهر
6
نوشتن نوشتن
نوشتنم آرزوست
حتي اگر كس نوشته اي بيش نباشد
نوشته تنها صداييست كه مي ماند.
پس زنده باد دست نوشته هاي يك تبعيدي در عمق فاجعه‌ﯼ زندان
از صبح خروس خوان در حال تايپ كردن براي اربابانم هستم و در حال حاضر كه بدجوري گرسنه‌ام بايد براي نهار هم جيم بزنم چرا كه جناب سرگرد به استوار قول داده ساعت يك و نيم اينجا باشم، درست زماني كه نهار را مي دهند.
نق زدن هاي خاله زنكي هم عالمي دارد.
و من گرسنه‌ام، سخت گرسنه‌ام و اين گرسنگي مرا به ياد نويسنده‌ﯼ وبلاگ " منم آن پرنده‌ كه تنها گناهش پرواز كردن است" مي اندازد.
وبلاگ بد قواره‌ﯼ سجاد با نام "شازده ايروني" يادم افتاد و علاقه‌اش به وبلاگ زهرا.
تلفن زنگ مي زند و كسي در اين خراب شده نيست كه صدايش را ببرد.
صداي خوردن غذاي كسي در اتاق بقلي مي آيد.
تلفن باز زنگ زد و اينبار كسي به دادش رسيد.
الو الو، الو گوشي را گذاشت و روبرويم نشست، مجبور شدم برگه‌اي را جلوي كيبورد قرار دهم تا متوجه نشود دارم چه مي نويسم.
امروز برنامه‌ﯼ سينما داريم و من اميدوار كه مبادا اينجا اسير بمانم.
زمزمه‌هايي به گوش مي‌رسد كه ظاهراً نهار گردان را نداده‌اند و همه امروز گرسنه خواهند مرد.
گفتم خواهند مرد، چرا كه واقعاً ظهرها مردن بهترين كاري‌ست كه مي‌توان انجام داد، البته بهتر است بگويم چسبنده ترين كاري‌ست كه مي‌توان.
بهتر است تا اين استوار بر سرم خراب نشده جيم بزنم.