۱۳۸۵-۰۴-۱۰ | ۱۲:۱۳ قبل‌ازظهر
دهم تیرماه

پانزده دقیقه مانده به دوازده شب، به عبارتی یک ربع دیگر وارد دهم تیر ماه می شویم.

حاصل دو ماه آموزش در عجب شیر همین یک تکه کاغذ شد که رویش تاریخ دهم تیر ماه درج شده.

امروز عینک جدیدم را تحویل گرفتم و اینبار تصمیم گرفته ام از آن استفاده کنم.

به هیچ وجه نمی دانم فردا چه خواهد شد.

با آماده کردن وسایل و بستن ساک و کیسه انفرادیم به آرامش قابل قبولی رسیدم.

لیلا بعد از آن دیدار در کافینت به مسافرت رفت و تا یکشنبه باز نخواهد گشت.

کتاب "خود مقدس شما" را همراه خود خواهم برد.

امیدوارم خیلی زود مرخصی ندهند، من که حوصله ی برگشتن ندارم، اینجا مثل مرغی اسیر می شوم یا بهتر است بگویم جنبه ی تکنولوژی و آسایش و امکانات و … را ندارم.

امروز ظهر لباسهای لجنی خریدم همراه با آرم و علائم گرچه اصلا مطمئن نیستم لباسهایم اینشکلی خواهد بود یا نه.

ساعتی که امروز گرفتم زنگ زد و گوشزد کرد که ساعت 12 شده.

یاد خودنویسی افتادم که لیلاجون برایم هدیه گرفته بود.

مرددم قرآنی را که در 03 داده اند را ببرم یا نه، مشتاق شده ام ترجمه اش را یکبار کامل مطالعه کنم. فعلا ترجیح دادم از مال بقیه استفاده کنم البته اگر حسش بود.

یکجوری دارم کیف می کنم، دلم نمیاد بخوابم، خیلی آرومم.

خواستم بنویسم احساس سالم بودن می کنم ولی با انگشت بریده ام بازی کردم و احساس کردم عفونت کرده، آخ یاد عفونت گلویم افتادم، چرا دکتر نرفتم؟

بهتر است حالا بخوابم تا خوابم نپریده. البته باید مطلب رو آنلاین کنم هنوز.

تا بعد.