۱۳۸۵-۰۳-۱۵ | ۹:۴۴ قبل‌ازظهر
نمره ی صفر

سرم را با نمره ی صفر تراشیده ام.

دو هفته ی دیگر از دوران آموزشی باقیست، بعد شرایط دوباره تغییر می کند.

ساعاتی قبل مطالبی از خاطرات گذشته را خواندم.

داروهایی که استفاده کرده ام خواب آور هستند علاوه بر این ساعت خوابم نیز گذشته.

حالا من هم ساعت خواب دارم.

با کله ام بازی میکردم که چنتا موی کوتاه نشده پیدا کردم.

دیروز من و لیلا را در پارک گرفتند.

امشب دوبار تک زنگ زده ام ولی جوابم را نداده.

عجب شیر که بودم دلم بیشتر به لیلا نزدیک بود، اینجا که اصلا معلوم نیست چه خبر است.

لیلا می گوید در اینکه مرا دوست دارد یا نه به شک افتاده و مطمئن نیست.

اگر موضوع دیگری بود شاید می توانستم کمکش کنم ولی این مورد را باید خودش تنهایی انجام دهد.

شاید روزی کارمان به ازدواج کشید، خدا را چه دیدی.

لیلا از کلمه ی ازدواج فرار می کند.

خیلی خیلی خوابم می آید. فردا این موقع حسابی در آسایشگاه خوابیدم.

بهتر است من هم از کلمه ی ازدواج فرار کنم.
چشمانم بسته می شوند و هر بار بعد از چند ثانیه به زور بازشان می کنم.