۱۳۸۵-۰۳-۱۴ | ۶:۵۴ بعدازظهر
نه، نمی فهمی

احساس بدبختی و اضطراب شدید.

دردی در سینه و التماس اشکی در چشم.

کاش مرخصی نمی دادند.

فکر میکنم لیلا را از دست داده ام.

احساس گیجی و احمق بودن دارم.

می فهمی؟ نه، نمی فهمی.

بشین ..... بر پا .

با هر شماره 4 تا پا عوض می کنی. بشمار 1

مغزم قفل شده.

اصلا تو باغ نیستم.

ساعت 3 را گذشته، نمی دانم نهار بخورم یا نه.

بهتر نیست فیلم سکسی ببینم؟

...

چند دقیقه ای نگاه کردم.

چند دقیقه استراحت کنم بعد نهار ...