۱۳۸۵-۰۲-۰۱ | ۱۱:۲۲ بعدازظهر
سربازی همانجاییست که آرزویش را داشتم

مضطرب و نگرانم.

طبیعی است، فردا اعزام خواهم شد.

سرم را تراشیده ام و کمی خوراکی در ساک گذاشته ام.

پشت سرم درد می کند و کمی خواب آلود و گیجم.

به طرز وحشتناکی دلم برای لیلا تنگ شده.

دلم گرفته.

بیشتر از این می ترسم که به قول سیامک موقع برگشتن راهم را پیدا نکنم.

انگار دنیا دارد به آخر می رسد.

احساس می کنم هیچ کاری نکرده ام.

بهتر است منطقی تر باشم. البته منطق حکم می کند که من الان نگران و مضطرب باشم.

دیروز احساس خیلی مثبت تری داشتم.

سربازی همانجاییست که آرزویش را داشتم، تقریبا تمام چیزهایی که می خواهم را دربر دارد.

بهتر شد که بعد از آموزش به این محیط روزمره بازنمی گردم و مدت زیادی فرصت برای خودسازی و مطالعه و زندگی خواهم داشت.

کم کم وقت شام نزدیک می شود.

حالم خیلی بهتر شد.

زمانی آرزو داشتم به حبسی طولانی محکوم شوم تا فرصت کافی برای بودن پیدا کنم.

اگر بخواهم لحظه لحظه ی سربازی مفیدترین لحظات عمرم خواهند بود.