۱۳۸۴-۱۲-۲۹ | ۱۲:۱۷ قبل‌ازظهر
ماتریکس

زمان: چند ساعت بعد از یاداشت قبل.

واقعا خنده دار است.

یادداشت های مرا باید با دقت بخوانی و بعد با صدای بلند بخندی.

تمام زندگیم همین طور است.

بچه میشوی، گم میشوی، حتی ناراحت هم میشوی. عجب دنیای جالبی.

من اصلا نمی دانم کلمه ی بودن یعنی چه آنوقت به خاطر اینکه کمی در رابطه با دوست دخترم زیاده روی کرده ام اینقدر افکار عجیب غریب می کنم.

مثل این است که به خودت بمب بسته باشی و قرار باشد بعد از نیم ساعت منفجر شوی

بعد در آن شرایط نگران این باشی که بعد از انفجار ناخنت بشکند.

تخیلات را جمعش کن واقعیت را بچسب. چند روز دیگر زمان داری تا زندگی کنی؟

صبح ها صبحانه بخوری و ظهر ها نهار، شبها شام بخوری و بخوابی و تمام فکر و ذکرت این باشد که چطور بقیه ی زندگیت را ادامه دهی و تمام وقتت را صرف تهیه مایحتاج زندگی کنی.

من قرار است در این دنیا به چه برسم؟ تکامل؟

من جزئی از مجموعه هستم و باید به پیشرفت بشریت در طول تاریخ کمک کنم؟ (در اینصورت رقیب ما موجودات فضایی خواهند بود)

من جهان هستم و بقیه در ذهن من هستند؟ (فقط باید به فکر رشد خودم باشم؟)

هی تو داری با مرزهای زندان فکری نوع انسان بازی میکنی، میدونی که اینجاها برای من انسان تعریف نشدست.(یاد گالیله افتادم)

دستانم بوی لیلا را می دهد امروز برای اولین بار با هم سکس داشتیم و من فکر میکنم مثل بقیه ی پسرها به صورت دیکتاتوری این کار را انجام دادم.

امروز فردای روزیست که از عشق با لیلا صحبت کردم.

چه اهمیت دارد من عاشق لیلا باشم یا نه، با او سکس داشته باشم یا نه وقتی من حتی نمی دانم روحی در جسمم هست یا نه.

اگر روحی هست نمی خواهم در جسمی باشد که فرقی با یک ماشین سکس ندارد.

به قول فیلم ماتریکس: نادانی بزرگترین نعمت است.

فکر میکنم مرگ تنها راه رسیدن به حقیقت باشد و یک عمر زنده بودن فقط برای این باشد که ارزش فهمیدن حقیقت را بفهمی.

تا وقتی زنده ای فقط باید زندگی کنی.

یک چیز خنده دار:

در جمعی نشسته ای ناگهان اشتباهی می کنی همه به تو خیره می شوند و تو سرخ میشوی، بعد با خودت درگیر میشوی و به جای اینکه همه را زیر سوال ببری خودت را نابود می کنی.

من اگر بمیرم دیگر در این جامعه نیستم پس چه تفاوتی دارد بعد از مرگم در مورد من چه قضاوتی شود.

مفاهیم زیادی هست که نمی توانم نهادینه کنم و بیان کنم. پس فعلا با ادامه ی این نوشته وقت خودم و شما را نمی گیرم.