حدود يك سوم تمام مطالب دفتر خواطرات را خواندم، نميدانم از اينكه ليلا تمام اين مطالب را خواهد خواند پشيمان خواهم شد يا نه.
در كل احساس رضايت ميكنم از اينكه "خود واقعي" مرا ميشناسد.
نميدانم در موردش چه بنويسم، كم مانده بود امروز پشت تلفن كلمهي "دوستت دارم" را هم بگويم.
دلم ميخواهد دستانش را در دست بگيرم و به چشمانش زل بزنم.
هنوز نتوانستهام در اين مورد فكر كنم و مثل بچهاي كه عاشق شكلات ميشود به قضيه نگاه ميكنم.
در شرايط فعلي فكر ميكنم بهتر است تعادل را حفظ كنم و عاشق كسي نشوم.
در ايدئولوژي فعلي من عشق به اين معنا جايي ندارد و رابطه بايد كاملا روشن و منطقي باشد.
اصلا كلمهي "دوستت دارم" يعني چه؟ مگر ليلا يك كالاست كه بخواهمش؟
نميدانم. فقط دلم ميخواهد كنار هم باشيم، باقيش را ديگر نميدانم.
معمولا اينگونه مسائل به خوبي با گذر زمان حل ميشوند، پس منتظر ميمانيم تا حقيقت خودش را واضحتر نشان دهد.
چشمم به عنوان يادداشتهاي قبلي افتاد و يادم آمد كه چه مسائلي را پشت سر گذاشتهام، اين مورد هم ميتواند پلهاي براي صعود باشد و مطمئنن هست، هم براي من و هم براي ليلاي عزيز.