براي نوشتن نيامدهام.
فرض كن وسط يك جزيرهي دور افتاده تنها هستي و به هر طرف ميروي به دريا ميرسي، احساس دلتنگي داري، احساس تنهايي ميكني، مطمئن نيستي در آن جزيره خواهي مرد يا نه، شايد يك كشتي تو را ببيند.
روي يكي از صخرههاي ساحلي جزيره ايستادهام، با چشماني باز يا بسته فرقي ندارد.
ولي من براي نوشتن نيامدهام.
ساعت دارد 3 شب ميشود، چند دقيقه پيش صداي وحشتناك تلفن به صدا در آمد، صداي سعيد بود كه پسورد كامپيوترم را در شركت ميخواست تا خاموشش كند.
امشب هوا خيلي بهاري به نظر ميرسد، حتي باران هم ميبارد.
خانم خليلي در دانشگاه ثبت نام كرد، نتيجهي قبولي مهدي هم امروز مشخص شد.
خودم را اينطور توجيه ميكنم كه اگر من هم در كنكور شركت ميكردم و قبول ميشدم، شهريهاش را نداشتم.
ياد سربازي افتادم و ياد سعيد كه رستگاري قبل از سربازي را از من گرفته، هنوز هم نميدانم به سربازي خواهم رفت يا نه.
ميخواهم گريه كنم.
لعنت به نظام سرمايهداري.
لعنت به فرهنگ غلطي كه مرا به كام خود كشيده.
وحشتناك است.
ذوب شدن در هيچ.