خودم را ميكشتم اگر دوستانم ارزشش را داشتند تا برايشان درس عبرتي باشم.
به مانند دراكولايي كه مسيح به نمردن محكومش كرده به بودن مجازات ميشوم.
انگار تمام شعرهاي هستي بر عليه من سروده شده.
كاش توانايي اينكه خون گريه كنم را نيز داشتم.
كاش فرشتهاي بودم تا موجودات شبيه خودم را نجات ميدادم.
كاش با كوبيدن سر به ديوار همه جا روشن ميشد و از اين جهل نجات مييافتم.
كاش بت پرست بودم، لااقل بتي براي پرستش داشتم.
خوب چشمانتان را باز كنيد و ببينيدكه چگونه شبها ديوانهوار در اتاقم ميرقصم و به ديوار ميخورم.
...
حالم از محيط دانشگاه به هم ميخورد، از مدرك از ريا ...
درست است كه اينها قوائد اين بازي هستند ولي من دوست دارم با قوائد خودم بازي كنم هرچند از ديد ناظر بازي شكست ميخورم ولي . . .
به قول فيلم "صبح بخير شب" : فرق ما با شما در اين است كه ما حاضريم براي طرز تفكرمان بميريم.
...
يا تمام دنيا به كامم است يا من در كام دنيا هستم.
قضيهي فليپ فلاپي كه در يادداشت قبل گفتم به روايتي ديگر:
فرق دنياي خوب با دنياي بد در يك صفر و يك ساده در سيپييو مغز مشخص ميشود.
واقعا مغزم توانايي هضم اين مجموعه مسائل را ندارد، ناگهان به يك چندراهي رسيدهام كه هر راهش به چند راه ديگر تقسيم ميشود و هر راه براي خودش راه مستقليست كه اگر بخواهم مثبت فكر كنم ميگويم همه به يك جا ختم ميشوند.