۱۳۸۴-۰۹-۱۳ | ۱۲:۵۶ قبلازظهر
سربازي
تقريبا تونستم قضيهي سربازي رو در خوردم حل كنم.
امروز روز بزرگي بود، روزي كه قرار شد به سربازي بروم.
خودم را براي هيجان انگيزترين قسمت زندگي آماده ميكنم، دوراني كه پر از خاطره و تجربه خواهد بود.
امريه را جور ميكنم.
چيزي حدود سه ماه فرصت دارم تا گام بزرگي در جهت رهايي بردارم.
واي خدا دنيا چقدر كوچولو شد.
ديگه از شبهاي پر دود و جاده هاي شولوغ و گيج كننده خبري نيست، همه خودي شدن، همه چيز تبديل به پلهاي واسه بالا رفتن من شده.
خوب ساعت داره يكه شب ميشه، بهتره ديگه پنجره رو ببندم.
حالا ديگه بهتره همينطوري كارم رو ول كنم، چون به هر حال يكي دو ماه ديگه خودش ول ميشه.
بهتره هرچه سريعتر كارهاي دانشگاه رو تموم كنم و دفترچه رو بفرستم، اگه فصل بهار برم خيلي حال ميده.