۱۳۸۴-۰۸-۲۴ | ۳:۱۸ قبل‌ازظهر
امروز عصر

اخطار : خواندن اين يادداشت به افراد زير 18 سال و ساير آشنا‌ها و دوستان توصيه نمي‌شود.

چند ساعتي مي‌شود كه اين احساس شكست كامل را تجربه مي‌كنم، شكستي كه دلم نمي‌خواهد هيچ‌كدام از دوستان و آشنايانم از آن مطلع شوند.

از اينكه خوانده شوم نفرت دارم، از اينكه دستم خوانده شود.

نه اينجورها هم كه فكر مي‌كنم داغون نشدم.

از تمام ظرفيتم براي تحملش استفاده كردم و ديگر در آخرهاي كار بود كه چشمانم پر شد.

فاحشه كوچولوي قصه‌ي ما شوهر دارد.

مي‌خواست برود،‌يك راه برايش باز گذاشتم، گفتم در آغوشم گريه كن هرچه باشد تو اولين كسي بودي كه مرا بوسيد.

دلم برايش سوخت و نتوانستم شكست كاملش را ببينم، فكرش را بكن، با آن شرايطش اگر ولش مي‌كردم تا آخر عمر عذاب وجدان مي‌گرفتم.

وقتي خودم موضع خودم را نمي‌دانستم چطور موضعم را برايش شرح مي‌دادم؟

نه مي‌خواهم برود، نه مي‌خواهم بماند.

امروز عصر احساس توله ‌سگي را داشتم كه از لگد خوردن لذت مي‌برد.

امروز عصر گيج بودم، امروز عصر به ديوارها مشت مي‌كوبيدمو به ستونها لگد.

امروز عصر جهانبيني من زير سؤال رفت.

امروز عصر از آنكه او برداشت غلط از حرف‌هاي من مي‌كرد و خود را به من نزديكتر مي‌ديد احساس بيچارگي كامل كردم.

لعنت به امروز عصر.

از اينكه پيش‌بيني‌هاي دوستانم درست از آب در مي‌آيند حالم به هم مي‌خورد.

. . .

تمام لايه‌هاي امنيتي كه در اين مدت ساخته بودم زير و رو كرد و به هم ريخت.

احساس مي‌كنم آينده‌ام به مخاطره‌ افتاده و روياهايم به تمسخر گرفته شده.

كاش اين حرف‌ها در گوشش فرو مي‌رفت، كاش مي‌فهميد كه چه ضرباتي به من وارد مي‌كند.

لب تشنه در پي آب به ميان آتش دويدم و چه تاوان سنگيني داشت اين سيراب شدن كه از هزار سال تشنگي سوزناكتر بود.