۱۳۸۴-۰۸-۱۱ | ۱۲:۲۶ قبل‌ازظهر
معصوميت، عشق، مهدي، من

درست چند دقيقه قبل از اينكه نوشتن رو شروع كنم يك دور فلسفي با نسكافه و پينك فلويد زدم.

چرا ميگم دور فلسفي؟

آخه از چيزي كه ميخواستم بنويسم شروع كردم و به روزمرگي خودم رسيدم. روزمرگي همون زندگيه؟

حالا زيادي از بحث دور نميشم.

الان دوباره رسيدم به چيزي كه قرار بود از اول راجع به‌ش بنويسم.

نه اينجوري نميشه نوشت. يا من به تميز نوشتن عادت ندارم يا اصلا بعضي نوشته ها را نميشود تميز نوشت.

مهدي(ك) عاشق اون دختر شده. وگرنه به خاطر اون مسئله كوچيك اينقدر به خودش فشار نمي‌آورد. يا شايد جو گرفته بود به خاطر اينكه هنوز زمان زيادي از اتفاقي كه برايش افتاده بود نگذشته بود.

خيلي خوابم مي‌آيد ديروز اينموقع مثل مرده ها خوابيده بودم. ساعت 2 شب بيدار شدم و وبلاگ خانم خليلي را خواندم بعد دوباره خوابيدم.

نميخوام مسئله رو به بهترين شكل حلاجي كنم، فقط ميخوام بنويسم.

اصلا چطوره خودم رو جاي مهدي بذارم تا يك چيز جديد به دست بياد تا افكاري كه قبلا راجع بهشون فكر كردم رو مجبور نشم مستقيم بنويسم اينجا.

خوب مطمئنن اگه من پشت تلفن براي اولين بار با اون دختره حرف ميزدم صداي من ميلرزيد نه دختره و همين باعث ميشد دختره اولين گام رو در احساس برتري كردن برداره و كلا ماجرا از همين اول عوض ميشد.

داري زيادي "كمال بازي" در مياري.

خوب اصلا بيخيال بذار روال عادي دفتر خاطراتمونو طي كنيم. با اين ذهن خسته و خواب‌آلود نميشه از اين كارا كرد.

اصلا مهدي بايد به اين فكر كنه كه چي مي‌خواد. از اون دختره چي مي‌خواد. از زندگيش چي ميخواد آيا اون دختره مثل سد ميشه يا نه كمكش ميكنه واسه رسيدن به هدف. مهدي نبايد خودش رو جاي دختره بذاره بعد با ذهن خودش راجع به خودش فكر كنه بعد بدترين احتمال رو انتخاب كنه و دم كنكورش اينقدر ناراحت بشه و فكرش مغشوش. بايد خودش باشه و ببينه اونو چطور ميبينه. نبايد از قالب خودش خارج بشه.

اين يك جنگ بين احساس و منطقه. شايد چون من قبلا چنتا مسئله رو در خودم ريشه يابي كردم و رسيدم به ميدان جنگ اين دوتا الانم دارم اين قضيه رو با اين زاويه ميبينم.

اگه اين مسئله واسه من پيش ميومد هر روز نظرم عوض ميشد و نميتونستم تصميم نهايي رو بگيرم و آخرش براي اينكه در آخرين روز هوا خيلي ابري بود انتخابي متناسب با شرايط اون ثانيه ميكردم.

چرا نظرم عوض ميشد؟ اين بر ميگرده به چنتا نكته‌اي كه وسط نوشته‌هاي بالا بوشو حس كردم.

من تا وقتي به سئوالات اساسيم پاسخ ندم نميتونم محور مختصاتم رو نصب كنم و تا وقتي محور مختصاتم وجود نداشته باشه همينجوري در خلاء قرار دارم. من تا وقتي ندونم چيكاره‌ام تو اين دنيا چطوري ميتونم همچين تصميمات وابسته‌اي رو بگيرم؟

مسعود: بالاخره بايد يك جا كوتاه اومد و محور رو نصب كرد.

مهدي: من از روي اروپايي ها الگو ميگيرم اونا كه اشتباه جامعه ما رو نكردن كاراشون مطمئن تره.

تانيا: اصلا زندگي كه ميكني هدفه همين ثانيه كه داري توش زندگي ميكني رو بچسب بعد از مرگ چيزي نيست.

و من هنوز دنده خلاص حركت ميكنم. باد از هر طرف بوزد همانطرف ميروم.

من كشتي بي مقصدي هستم كه هنوز جايي لنگر نينداخته.

خوب آخرين بار كه رفتم تو اتاق ناخدا و يواشكي نقشه رو ديدم نوشته بود:

هدفت مشخصه، تو هدفت اينه كه هدفت رو پيدا كني. اين باعث ميشه بري جلو و آدما رو نگاه كني حرفاشونو گوش بدي و مطالبشونو بخوني.

. . .

قبول مذهب اشتباهه، ميشه يه ايدئولوژي خوب بدين كه زيادم گرون نباشه و ما بتونيم بخريم؟

. . .

مسعود اون روزاي آخر گفت: با هم قرار ميذاريم هركدوم يه كتابي ميخونيم بعد اگه كتاب قابل خوندن بود ميديم اونيكي هم ميخونه بعد با هم در موردش بحث ميكنيم.

بخدا راست ميگم مسعود خودش گفت . . .

شايد مسعود سر حرفش موند و من متوجه نشدم چون فضاشو شاعرانه تصور كرده بودم انتظار نداشتم اين موضوع در روزمرگي اتفاق بيفته.

اون روز كه مسعود كتاب خاطرات يك مغ رو داد بهم و خواست در مورد فيلم نمايش ترومن حرف بزنه رو فراموش نميكنم. اونموقع كه من با شوخي هاي بهرامي منحرف شده بودم از قضيه و نتونستم با مسعود ارتباط برقرار كنم.

بعد از اون مسعود يكبار با جعبه شيريني اومد شركت ولي من رفتارم شبيه كسي نبود كه تشنه يك جمله باشد.

من از مهدي بدترم. به خاطر يك لبخند نابجا هزاران ضربه شلاق بر خود ميزنم.

نفرين بر ابر سياهي كه جلوي ارتباط بين انسانها را گرفته.

لعنتي، همه تنها هستند.

چند دقيقه پيش در خلصه به اين نتيجه رسيدم كه اصولا موجوداتي مثل من و مهدي نميتوانند مثل بچه آدم عاشق شوند و سر عشقشان بمانند چون فكر ميكنند لياقتشان بالاتر از آن است كه محدود شوند. مخصوصن با اين شرايط جامعه و تعريف عشق.

عشقي كه بر مهدي جاري شده از نوع عشقيست كه مانند پتك بر مغز كوبيده ميشود.

بعد از آن پياده روي با مهدي نفهميدم حرفهاي بي سرو تهمان همانقدر كه به من كمك كرد به او هم كمك كرد يا نه.

در حال حاضر دلم ميخواهد از هرچه وابستگيست رها شوم تا مجبور به ريا نباشم. مثلا دلم ميخواهد قيد شركت را بزنم و قيد مصطفي، محمد و اسطورگان رياكاري را بزنم. از خنديدن به جكهاي بيمزه خسته شدم.

دلم ميخواد يك تيم داشته باشيم كه توش محمد نباشه.

1- امروز احساس كردم محمد در مورد كنسل شدن پروژه جديد دروغ گفت و سعي داره 4 ميليون رو تنهايي بالا بكشه. 2 ميليون سهم من برابر با 20 ماه كار در اون شركته.

2- مشكلات كوچك من مشكلات بزرگي هستن چون من از عهده حل كردنشون بر نميام. امتيازات زندگي اجتماعي دقيقا همون چيزايي شدن كه به من آسيب ميرسونن.

3- من اگه لالايي بلد بودم خودم خوابم نميبرد؟

4- چرا خانم خليلي مثل يك فرشتست؟ اميدوارم به خاطر من ازم دوري نكنه.

5- دارم طوري مينويسم كه انگار قراره فردا تصادف كنم و بميرم.

6- احساس ميكنم هرچقدر اين شماره ها بيشتر ميشن چرك بيشتري ازم خارج ميشه.

عشق رو فقط بايد تجربه كرد نبايد اسيرش شد.