شايد امروز بهترين روز زندگيم بود !
امروز جمعه بود هنوز هم هست.
نتوانستيم بفهميم چند كيلومتر راه رفتيم ولي بايد بيشتر از بيست كيلومتر شده باشد.
يك سطح بالاتر از هميشه.
احساس پاره شدن چند پردهي ديگر.
چند دقيقه ديگر حمام ميروم و بعدش يا 100 فيلم ميبينم يا يكي از فيلمهاي آرشويم را.
محمد بعد از شنيدن حرفهاي بي سرو ته من در پادكست پيشنهاد داده با هم به كلاس سهتار برويم. من سنتور را ترجيح ميدهم ولي ميگويد استادش بد است.
وقتش را ندارم؟ موقعيت براي تمرينش را ندارم؟ رويش را ندارم؟ پولش را ندارم؟
پايش را ندارم؟ احساسش را چطور؟
به هر حال فقط در سطح يك حرف ساده بود و همينطوري اينجا مطرح كردم.
اينبار در جدال با كمال گرايي.
سه بار پشت سر هم در همين خط جملاتي را نوشتم و دوباره خواندم و ريا را در آن به وضوح ديدم و پاكشان كردم. سه جمله متفاوت.
امروز احساس كردم افقهاي جديدي به رويم باز شده.
مهمترين فكري كه به نظرم نشان از تحول فكري من داشت مربوط ميشد به رابطه من با خواهر و پسرخالهام. در حال حاضر بنا به دلايل نا شناختهاي اينجا مطرح نميكنمش.
نه راستش خيلي خستهام. بوهاي خيلي بدي هم ميآيد.
امروز واقعا خوب بود ولي چيز دندون گيري گير نميارم بنويسم، چرا؟ بايد گير بياد حتما؟
قبل از اينكه دفتر را باز كنم ياد مسعود بودم. چقدر اين آدم كارش درست بود.
وقتي به سهتار فكر كردم گفتم شايد يه روز با مسعود با هم كنسرت بديم.
به اين فكر كردم كه وقتي همه دارن ميرن به مجالس ريا و تو هم مجبوري كه بري، بيخبر پاشي بري جاي ديگه و كس ديگهيي رو ملاقات كني و همه پولت رو بهش ببخشي تا كارش راه بيفته و تو احساس رستگاريتو نگه داري و از همين يك سطح بالاتر زندگي رو ادامه بدي.
واقعا ضعف من به قول داستايوفسكي فيزيكي بوده؟
نه. بهجز انرژي چيزاي ديگه هم بودن.
خيلي چيزاي ديگه.
كتاب و فيلم چيزهاي مهمي بودن.
تجربه.
وقتي از شدت خستگي رو اون تخته سر راه ولو شده بوديم به اين فكر ميكردم كه چرا بعضي از اين پير مردها اينقدر بوق تشريف دارن. همه چيز با گذر زمان و با تجربه به دست نمياد.
چه چشم پاسخاست ازین دریچههای بستهات؟
برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمیزند!
هوشنگ ابتهاج از وبلاگ زيتون