هيچي واسه گفتن ندارم.
يه هفتهست ميخوام بنويسم ولي حتي يه ذره وقت گير نيووردم.
به قول بعضيا شايد قسمت اينطور بود كه در دوران افسردگي شديد چيزي ننويسم تا كسي نخونه و ناراحت نشه.
امروز صورتمو اصلاح كردم و يكمي رفتم رو فرم.
با تانيا بعد از مدتها چت كردم و كلي معضرت خواهي كردم كه چرا اون يادداشت يك پيامبر زن رو دادم بخونه. ازش آدرس يه روانپزشك خوب رو گرفتم.
بعد از اون يادداشت ديگه نيومده كافي نت.تازه رسيدم و شام خوردم هنوز خيلي خستهام.
واي اگه پريشب فرصت نوشتن داشتم چقدر وحشتناك وا ميرفتم جلوتون.
ديشب ايبوبروفن مصرف كردم و حالم سر جاش اومد از سيگار كه خيلي بهتره.
ميترسم وارد بحث شم.
چند لحظه . . .
الان مامان در رو باز كرد گفت خبر دادن محمد عموت فوت شده.
سه روز پيش و الان خبرش رو دادن.
وحشتناكه.
اشك الان تو چشام جمع شد وقتي فهميدم در روز سالگرد فوت پدرم يعني 2 مهر بوده.
عجيب نيست؟ احتمالش يك به سيصد و شصت و پنجه. !!! !.
خدايا اگه چيزي به عنوان روح هست كاري كن امشب عمومو تو خواب ببينم.
اگه امكانش هست ميتونم تو بيداري ببينمش؟
خوب بگذريم.
چيزي كه ميترسيدم وارد بحثش بشم سالگرد فوت پدرم بود كه اينطوري وارد بحثش شدم.
حالا چرا ميترسيدم؟ چون چندروز پيش ميخواستم يه يادداشت اختصاصي در موردش بنويسم و نقدش كنم و حالا ميدونم ذهنم توان بحث كردن نداره و ميترسم موقعيت رو بسوزونم.
از فوت عموم ناراحت نيستم؟ اصلا مگه فرقي هم ميكرد كه زنده باشه؟
اون كه اصلا منو نميشناخت.
نه. اصلا.
حتي يك ذره نميدونست من چقدر بهش احتياج دارم.
در بهترين حالت سالي بك بار ميديدمش كه حرفي واسه گفتن نداشتيم چون نه اون منو ميشناخت نه من اونو.
اصلا تا همين چند وقت پيش كه من وجود خارجي نداشتم.
مخصوصا بعد از فوت پدرم اصلا دليلي نمي ديد كه بياد.
اصلا اون پير شده بود چطوري ميومد؟ من نبايد ميرفتم؟
ميدوني چرا سه روز بعد از مرگش خبرشو غير مستقيم ميگيرم؟
اصلا اونا راه ميدن ما رو واسه مجلس ختم؟
نه الان واقعا قدرت اينو ندارم تا راجع به پدرم بنويسم.