۱۳۸۴-۰۶-۰۶ | ۱۲:۵۷ قبل‌ازظهر
پيچيدگي

متاليكا داره ميتركونه.

با اجازتون يه سفر كوچولو داشتم به درون ظاهرا پيچيدمون.

خيلي وقت بود كه دلم ميخواست بگم سبك موسيقي راك مثل جريان آبي داخل حفره هاي پيچيده كوير مغزم ميپيچه و احساس بودن رو درونم زنده ميكنه.

به هر حال اينا بهونه نميشه بيشتر از اين با موسيقي فكر كنم.

اينكه وبلاگ رو به يكي دو نفر نشون دادم برميگرده به شرايط اون لحظم كه هيچي نداشتم و خواستم با اين وسيله وجود خودم رو ابراز كنم.

كم پيش مياد مجبور شم پيچ و مهره قلبم رو پيش ملت باز و بسته كنم.

فكرشو بكنين يك دختر از خود راضي تمام وجود منو با اسكرول با سرعت بالا پايين كنه و آخرش اون ضربدر كوچولوي قرمز رو اون گوشه‌ي بالا بزنه و بعد چك ميلش رو بكنه.

به هر حال دارم طوري مينويسم كه بقيه هم متوجه بشن و از چاشني ادبي استفاده ميكنم تا حداقل مزه‌ي شيريني داشته باشه اين زهر مار زندگي ما.

گيج ميزنم !

ظاهرا اصلا تو باغ نيستم.

يه بچه كوچولو كه مادرش رو گم كرده و همش گوشه چادر اين و اونو ميگيره تا بهش محبت كنن. به قول اون پيرمرد بدبخت شاملو: من فقط ميخوام يك چرت بخوابم ولي هيچ وقت به آرزوم نميرسم.

ريشتو محكم تر بزن سيگار هوا كن اينطوري روشنفكري به هم ميرسوني.

حال ميده ها نه؟ اين كه بزرگترين هدفت تو زندگي كه دنبالشي رو هيشكي بهش نرسيده و خودتم با ديدي دنبالشي كه انگار ميدوني قرار نيست بهش برسي. عكس مسعود رو با ديتا پروژكتور ميندازن رو ديواره پشت مغزم كه ميگه پيامبر در چهل سالگي به بعثت رسيد. اگه اون موقع كه داري ميخوني متوجه نشدي چي دارم ميگم به تخمتم نيار اون موقع خودم هنوز پهلوتم در گوشت ميگم كه مسعود ميگفت عجله نكن تو يه دفعه ميخواي بپري به مرحله آخر، پيامبر با اونهمه گردوخاكي كه كرده بود تو چهل سالگي احساس روشنفكري بهش دست داد.