احساس خستگي. يك ليوان چاي داغ در چند وجبي.
احساس تنهايي و فشار تا سر حد انفجار.
نياز به نوشتن و حرف زدن در ملاء عام.
نياز به رو بازي كردن.
آنقدر برگه عجيب غريب دارم كه ميترسم رو بازي كنم.
مهم نيست حريف چه ميكند من بازي را شروع نكرده باختهام.
سردردي از روي سكوت در جمع.
احساس بي كفايتي در شرايطي كه فكر ميكني از همه بهتري.
معماي مرا حل كنيد من بازي نميكنم.
پونصد تومن تو جيبمه كه بايد فردا دويست پس بدم هفتاد بريزم جايي و بقيش مال خودمه.
تا حالا اينقدر پول حمل نكردم.
به زودي بيشتر هم ميشه.
ترس از عاشق شدن.
ضعف در مقابل جنس مخالف.
ديشب تقريبن به زور خودارضائي كردم تا شايد از اين حس تقديس و عشق بازي خودم كاسته بشه. تقريبن خوب جواب داد. امروز عصر دوباره انرژي كم اووردم.
حتي وقت واسه فكر كردن هم ندارم. نميدونم چطوري ميشه پول خرج كرد.
از مسعود متنفرم. دلم ميخواد موقع كشيدن دستگيرش كنن. يا مثلا بره سربازي چيزي.
شايد اگه مسعود اونجا نبود من الان تو ارش بودم. سعيد از همه مهربون تره.
يه زمون ميگفتم اگه پام شكسته بود لااقل يك دليل واسه بقيه داشتم. الان ميگم كاش دختر بودم ميموندم خونه ميپوسيدم.
تا چايي سرد ميشه من همينجوري هزيان ميگم.
راستش يك دفعه همه چيم عوض شد. اينترنتم كامپيوترم محيط زندگيم و همه چي.
خوب تا خودم عوض نشم كه سازگار نميشم.
خوب چايي خستگي رو كمي بر طرف كرد.
ببين تو هروقت خواستي ميتوني بياي بيرون. تو ميتوني از اين محيط واسه پيشرفت خودت استفاده كني. خودتو نباز. آسون به اينجا نرسيدي. حالا دو روز شكه شدي دليل نميشه فكر كني هرچي داشتي تموم شد و شدي برده مسعود.
مسعود رو ميشه مطالعه كرد. ميشه از همه استفاده كرد.
ولي انصافا اين مسعود خيلي بي تربيته. حتي سلام درست و حسابي هم نميده. همش فكر ميكنم اون ازم راضي نيست و ازم بدش مياد بعد واكنش متقابل رو ميكنم تو خودم.
وقتي ميخنده منم الكي ميخندم حتي جرات نميكنم پيشش فكر كنم كه چقدر آدم پست فطرتيه. من انتظار دارم همه مثل ناصر باهام با كلاس رفتار كنن.
چقدر ناصر با كلاسه.
احساس كردم ممد داره الان اينارو ميخونه. ممد باهام حرف ميزنه ولي اصلا نميبينمش مثل مرده متحرك نگاش ميكنم و با آدما حرف ميزنم. وقتي بهم چيپس تعارف ميشه هدفم اينه كه سوتي ندم و اصلا ماهيت چيپس برام مهم نيست.
ميشه كمي طرز تفكر رو اونجا عوض كرد وگرنه فاتحهات خوندست.
وقتي به مصطفي سلام ميدي هدفت اينه كه سوتي ندي ولي باز مصطفي با اينكه بچست ميگه چرا اونطوري سلام دادي. ميترسي مسخره بشي ولي باز مسخره هم ميشي يا لااقل احساس ميكني داري مسخره هم ميشي. باور داري كه از بقيه كم تري. تو خيابون كه راه ميري حق بقيه بيشتر از خودته اونقدر كه نميتوني سرت رو بالا بگيري. وقتي آدرس رو نميدوني دلت ميخواد خودت رو بكشي از شدت خجالت. تو به طرز وحشتناكي بيماري. تو به طرز وحشتناكي بيماري. اونقدر كه نميتوني خودت رو به بيمارستان برسوني. تو نياز به بستري شدن داري. نياز به همه چيز داري.
خوب موج سينوسي باز داره به اوج بدبيني ميرسه. دوقطبي.
به قول داستايوسكي نميدونم اينقدر موضوع پيچيده بود يا اصلا طرف كم خوني داشت كه مرد.