به ياد گذشته هاي دور، صداي نامفهوم خواننده تركيهاي فرهنگ تركيه را به واسطه گوشهايي كه مي گويند مال خودم است به روحم تزريق ميكند، روحي كه نميدانم اصلا وجود دارد يا نه. حداقل احساس ميكنم صدايي ميشنوم. بهتر است هدست رو بردارم تا بيشتر از اين از چيزي كه ميخوام بگم فاصله نگرفته باشم.
در كالبدي به نام جسم در جايي به نام زمين، آن هم كجاي زمين، كشوري عقب مانده، آن هم كجاي كشور، در شهري دور افتاده با چه مردمي، آخر تعصب و بي فرهنگي.
آره. در همين جايي كه بالا گفتم پشت ميز كامپيوترم در كافينت نشسته بودم كه موجودي عجيب منو صدا كرد و در مورد فيلتر بودن سايتها پرسيد و من هم آدرس سايتي فيلتر شده را برايش زدم تا نشان دهم اينجا خبري از فيلترينگ نيست.
آري در جايي مثل اينجا فيلترينگ كيلو چنده.
چند دقيقه بعد بود كه صدايي عجيب كه متعلق به همان موجود عجيب كه بعد ها فهميدم نامش تانياست مرا صدا زد و از آنجايي كه من هم مثل اكثر پسرهاي معمولي نسبت به دخترهاي عجيب حساسيت دارم خودم را با سر به ميزش رساندم و با كمال تعجب شنيدم كه گفت از اين آدرس ها هرچه بلدي براي دوستم آف بذار اون خورهي سايتهاي سياسيه. با همين گوشهاي خودم بود كه شنيدم مثل دخترهاي معمولي از من پرسيد آيا تو بچه تهران هستي؟ خوب شايد براي او هم عجيب بود كه در اين كره خاكي كه از قضا گرد هم هست موجود احمقي مثل من يافت ميشود، آن هم در اينجا. آنقدر احمق كه سايتهاي ممنوعه را كه بايد فيلتر ميكرديم را فقط از روي ضعف در مقابل جنس مخالف برايش قطار ميكرد.
به گفته خودش روزهاي اول كه به كافينت ما ميآمد جو وحشتناكي بر عليهش حاكم بود كه از قضا يكي از افتخاراتش اين است كه ايستاد و جو را عوض كرد و شكست را نپذيرفت، واقعا نميدانم خودش تنهايي همه اين كارها را كرد يا نه ولي حتي اگر من هم كمكش كرده باشم باز به طور غير مستقيم كار خودش بوده.
دوستان هر كدام نظر خاصي در مورد اين موجود خاص داشتند و از آنجايي كه من محرم دل خيليها هستم( چون خطري از جانب من تهديدشان نميكند) نظراتشان را با من در ميان گذاشتند.
آقاي شماره يك مي گفت ديوانه است كه البته اين را خودش هم قبول دارد و حتي با برداشتي كه از كلمه ديوانه ميكند به آن افتخار نيز ميكند.
آقاي شماره دو ميگفت با تو زياد ميپرد اگر تا به حال . . . خيلي اسكولي.
آقاي شماره سه ميگفت اگر مشكل جا داريد من ميتوان زنم را بيرون بفرستم خانه ما امنيت بالايي دارد. البته همين آقا در حال حاضر به طور كامل نظرش عوض شده.
آقاي شماره چهار كه اصلا مرا آدم حساب نميكند با چشمانش احساس حسادت را به روشني نشان داد كه البته منظورش كمي نزديك بود به آقاي شماره سه.
آقاي شماره پنج وقتي سوال موزيانه مرا در مورد شخصيت تانيا شنيد جواب داد: چشم و گوشش ميجنبد و اگر همينطور چشم و گوشش بجنبد چشم و گوش ما هم ميجنبد.
آقاي شماره شش ميگفت اين دوران گذراست همه نميتوانند مثل او خودشان را تخليه كنند همه اين دوران را تجربه ميكنند.
فقط شش نفر نبودند آقايان زيادند. آقاياني كه به فتواي تانيا موجوداتي مغز فندقي بيش نيستند. اكثر همين آقايان مغز فندقي هم نظرات وحشيانهي مشابهي داشتند.
تانيا راست ميگفت اگر زن سادهاي بود اين همه آقا نظر نميدادند.
خوب بايد اعتراف كنم كه وقتي انگشتان اين موجود به طور اتفاقي به من ميخورد احساس خوبي پيدا ميكنم فكر ميكنم اين احساس خواهرانه باشد با اين كه هيچ وقت انگشتان خواهرم به من نخورده.
تا قبل از اين دو موجود با نامهاي مسعود و مهدي كه در شخصيتم تاثيرات زيادي گذاشتهاند وارد اين دفتر شده بودند و حالا موجود سوم به نام تانيا هم وارد شد.
يك پيامبر زن.
واقعا در بعضي زمينهها كه با من حرف ميزند مثل اعراب زمان پيامبر نگاهش ميكنم.
نميدانم تا كي با هم در ارتباط خواهيم بود ولي هر روز ممكن است آخرين ديدار ما باشد. دليل اصلي كه اين متن را نوشتم تشكر از تانيا نبود بلكه خواستم در آينده فراموش نكنم حرف زدن با يك موجود عجيب چقدر ميتواند آرام بخش و حتي لذت بخش باشد.
نميخواهم با اين جمله بالا متن را تمام كنم چون احتمالا وقتي تانيا اين را ميخواند من در كنارش هستم و شايد خودش را بخواهد لوس كند و احساس خودبزرگ بيني بهش دست بدهد.
معمولا موجودات عجيب زود از من بيزار ميشوند چون هرگز متوجه نميشوند من چه ميگويم ولي ظاهرا اين موجود زياد هم عجيب نيست و بعضي حرفهاي مرا ميفهمد.
در بالا گفتم كه تانيا سومين شخص وارد شده به دفترم است اگر بخواهم نكات مشترك را به سبك آدمهاي معمولي ببينم متوجه ميشوم كه مهدي و خودم و تانيا در بچگي يكي از والدين خود را از دست دادهايم و به دنبال تكه هايي گم شده ميگرديم
كه ميدانيم هرگز دستيافتني نيستند.
زمان همينطور در حال گذر است حتي در اينجا، جايي كه در سطرهاي ابتدايي نيز به آن اشاره كردم.
وقتي به اين قسمت از متن رسيدم احساس مادري را پيدا كردم كه بعد از 9 ماه فرزندش را به دنيا آورده و احساس ميكنم وقتي اين متن توسط ديگري خوانده ميشود مانند اين است كه بچه را در آغوش گرفته و نوازشش ميكند.