۱۳۸۴-۰۷-۱۶ | ۱۰:۱۶ بعدازظهر
عزيز ميليون دلاري

از شدت لذت خشكم زده.

اشك تو چشام جمع شده ولي از شدت حيرت داره همونجا خشك ميشه.

فيلم عزيز ميليون دلاري.

ساعت 2 شب.

راستش هرجوري ميخوام بنويسم ميبينم باز نوشتن باعث ميشه از عرش بيام پايين.

نفس عميقي كشيدم و سعي كردم ببينم كجام، نتيجش اين شد كه كانتراست مانيتورو تغيير بدم.

بهتره خودمو ول كنم تا هر جا ميخوام برم، ميتونم بعدا خستگي و بيخوابيو بهانه كنم واسه اين نوشته.

كسي كه چند يادداشت قبل گفتم باهاش چت ميكنم و حس خوبي ازش ميگيرم كسي نبود جز خانم خليلي يكي از سهامداران شركت.

بعضي روزا چند ساعت باهم چت ميكنيم. حس ميكنم فقط من نيستم كه هر جا گير بياد دنبال هرچي گير بياد ميگردم. اين خانم داخل من دنبال يه چيزي ميگرده كه به دردش ميخوره.

فيلم ارزش چند بار ديدن رو نداره بلكه من ارزش اينو دارم كه چندبار اين فيلمو ببينم.

از اين پير مرد سياهپوست با اون آرامش خاصش لذت ميبرم. دفعه قبل تو فيلم فرار از شائوشنگ شخصيتش رو حداقل يك ماه بهم هديه داد.

كمتر از دو ساعت ديگه بايد واسه سحري بيدار شم.

در زمينه ماه رمزون ميشه خانواده منو با خانواده "مگي" مقايسه كرد.

واي وقتي چشامو ميبندم يك نكته جديد از فيلم كشف ميكنم.

نميخوام نقدش كنم( به سبك مرد سياهپوسته: فيلم اصلا اغراق آميز نبود)

شخصيت مگي به طور كامل از روي من ساخته شده بود.

هدفش مشخص بود و بهش رسيد و ديگه دليلي نداشت ادامه بده ولي اگه اون مشكل براش پيش نمي اومد بازم جلو ميرفت ولي تا كجا به قول رئيس: هركسي به تعداد مشخصي ميتونه ضربه تحمل كنه.

هركسي شكست ميخوره. تا وقتي كه اون بچه شكست نخورده بود متولد نشده بود.

همين آدماي عادي وقتي پير شدن ميگن هيچ كاري نكرديم. ولي "مگي" . . .

به زمان كامپايل بعدي نزديك ميشم بايد سريعتر تنظيماتو انجام بدم.

زمان داره ميگذره از اين برزخ رد شو، يه نسخه‌ي جديد از خودت ارائه بده.

احساسات انقلابي.

اگه الان با اين وضع برم رخت خواب تو اين يك و نيم ساعتي كه بايد بخوابم كلي با خودم كلنجار ميرم كه چرا فلان چيزو ننوشتم آخه اين فيلما اثر اصليشونو درست بعد از فيلم نشون نميدن. من در واقع الان درگيره مسائل احساسي فيلمم تا واقعيت منطقيش.

دارم احمقانه مينويسم يا شايد شاعرانه. راستش اول يه جمله رو مينويسم بعد راجع بهش فكر ميكنم.

مگه نتيجه‌ي خوب‌رو دوس نداري؟ پس كارايي رو انجام بده كه به نتايج خوب منتهي ميشن. نگو كه معياري براي تعيين خوب و بد نداري. مگه تو الان حس خوبي نداري؟ ميتوني بگي حس خوبي نداري؟ ولي ميتوني اين حس را با فكر كردن به اين كه ميتونستي حس بهتري داشته باشي خراب كني و تبديلش كني به يك حس بد. خوب حس بد رو هم كه ميشناسي. چطور حس خوب و بد رو تشخيص نميدي حالا؟

گفتم كه خوابم مياد، خسته‌ام، ديگه واسه چي ميگي نوشته‌هام سرو ته نداره امشب؟