آدرس اينجا رو عوض كردم.
دارم با عينك تايپ ميكنم گرچه عينك فقط مانيتور رو پوشش ميده.
احساس آستيگمات شدگي دارم شايد بهتر باشه همين فردا پيش چشم پزشك برم.
اين هفته فيلمهاي توپي به تورم(طورم؟) خورد.
انجمن شاعران مرده الان از صد فيلم پخش شد.
حالا كه آدرس عوض شده بهتره اين بار هستي رو كه رو شونههام حس ميكني رو بذارم پايين.
وقتي عينك رو به چشمام ميچسبونم تا ميدان پوششش زياد بشه احساس ميكنم دماغم تابلو ميشه.
دلم ميخواد با خودكار و كاغذ بنويسم.
در دبيرستان، مهرداد به دماغم گير داد و به راه رفتنم، هنوز هم تحت تاثيرشم.
يكبار كلمهي كنكور را پيش حامد گنگور تلفظ كردم و مسخره شدم و هنوز هم ميترسم پيش جمع اين كلمه را تلفظ كنم.
در روياهايم مدينهي فاضلهاي دارم كه نميدانم روزي به حقيقت خواهد پيوست يا نه.
رويا كه زياد داريم ولي اينيكي از آنجايي كه توانايي به حقيقت پيوستن را دارد بيشتر آزارم ميدهد.
شايد آرمانگرايي باشد ولي مينويسم.
دلم ميخواهد هر روز صبح زود بيدار شوم و طبق يك برنامه منظم و با ارادهي محكم زندگي و پيشرفت كنم.
مثلا دو ساعت اول آموزش زبان بعد برنامه نويسي بعد ورزش بعد مطالعات روانشناسي و فلسفي و پياده روي بعد چند ساعت در اجتماع و دوستان هم پيمان.
دير شده؟
باز هم تكرار ميكنم كه به سربازي رفتن احتياج دارم. در سربازي توهم محدوديت خانواده وجود ندارد و ميتواند باعث آزادي دروني شود.
فكرش را بكن، به طور محض از قيد و بندهايي كه براي خودت ساختهاي رها شوي.
يك لحظه احساس نياز به تاييد شدن بهم دست داد.
شايد به همين خاطر مطالب اينجا رو براي بعضي از دوستان ميخوندم تا مورد تاييدشون واقع بشم.
شايد همان يك برگ دست نوشت دايي است كه اين طرز تفكر مسخره را در من كاشته.
نوشته بود كاشكي آن زمان كه امكاناتش بود از فرصت استفاده ميكردم.
همين جمله كه در زمينهي دوست دخترهاي باحال سابقش نوشته بود.
تصميم در زمينهي شغلم را به بخش ناخودآگاه ذهنم سپردهام كه متاثر از همين جملههاي به ظاهر ساده عمل ميكند.
من ميترسم اگر از آنجا بيرون بيايم ديگر نتوانم دوست دختر خوب گير بياورم، ياد قضيهي هزاران گل شاملو افتادم كه نميتواني حتي به يك گل هم عشق بورزي.
شايد اگر از ستارهاي بسيار دور به زمين نگاه كني كوچك به نظر برسد ولي اگر از جايگاه خودت، زمين(دنيا) را ببيني متوجه عظمتش ميشوي.
دنيا آنقدر كوچك و فقير نيست كه از ترس از دست دادن چيزهاي به اين كوچكي تمام وجودت را ميفروشي.
شجاع باش.
با اين وضع تو در آينده حسرت امروز را خواهي خورد، چون به عنوان خودت زندگي نميكني و آنقدر منفعل هستي كه تمامي آن خلاقيتهايت را رها كردهاي.
با تو هستم، شعر نميگويم دارم با خودت حرف ميزنم.
زمان آن نرسيده كه از اشتباهات گذشته درس بگيري و سكان كشتيات را در دست گرفته به سوي آزادي حركت كني؟
صداي برخورد قطرههاي سرد باران به پنجرهي بستهي اتاقم را شنيدي؟
بهتره كمي اساسيتر فكر كنم.