۱۳۸۴-۱۲-۲۸ | ۱۲:۰۳ قبل‌ازظهر
... و اینک فصلی به نام عشق

نسبت به لیلا احساسی دارم که تا به حال تجربه اش نکرده بودم. یکجور اعتماد شدید که انسان فقط نسبت به خودش می تواند داشته باشد. انگار لیلا نیمه ی گم شده ی من است. یک همزاد که شباهت های روحی نزدیکی به من دارد.

نمی دانم آیا باید جلوی عشق ایستاد یا باید دل را به دریا داد.

عشق یک ریسک است، اگر عاشق کسی شوی و عشقت شکست بخورد تقریبا میمیری. هرچقدر عشقت قوی تر باشد محکم تر ضربه می خوری.

من و لیلا نباید خود را به هم ببازیم.

تنهایی ما را به هم رساند ولی نباید ترس از تنهایی تنها عامل عشقمان باشد.

این یک واقعیت است که انسان تنها آفریده شده و تنها باقی خواهد ماند.

ما باید در عین استفلال به هم عشق بورزیم و هرگز با روحمان مثل یک جسم برخورد نکنیم و خود را مالک دیگری ندانیم. ما آزاد هستیم.

دلم می خواهد در واقع بینانه ترین حالت به هم عشق بورزیم.

در این لحظه احساس می کنم عاشق لیلا هستم.

ولی از عشق هراسی ندارم چرا که همسفری چون لیلا دارم.

ما آنقدر توانایی داریم که اجازه ندهیم عشق ما را شکست دهد.

عشق یک احساس روحی و روانی است و هیچ احساس درونی نیست که نتوان کنترلش کرد. باید به توانایی های خود ایمان داشته باشیم و دل به جاده بسپاریم.

وقتی نسبت به کسی اینچنین احساسی پیدا می کنی خیلی زود میرنجی و او را هم می رنجانی، دقایقی بعد لیلا تماس خواهد گرفت، امیدوارم اتفاق ناگواری در مکالماتمان نیفتد.