۱۳۸۵-۰۶-۰۵ | ۷:۰۶ بعدازظهر
2
و اين آغاز يك صبح جيم جيمكي است.
انعكاس تصاوير در مانيتور نگهبانيم را مي دهند.
صداي فرمانده گردان كه با تلفن صحبت مي كند.
همينطوري دارم ديمي سربازي مي كنم.
نه گروهانم درست مشخص شده نه كارم،
در حالي كه بيشتر از بيست روزه كه وارد اين پادگان شدم.
حرف واسه نوشتن زياد دارم ولي نميدونم اين يادداشت ها راهي به بيرون دارن يا نه.
اينم يجور زندگيه ديگه.
بذار خودم رو پيدا كنم.
به، صداي شعارهاي ورزشي بچه ها مياد
عجب جيمي زديم.
پسر ميدوني پونزده ماه چقدره؟
البته ديگه الان ميشه گفت 14 ماه.
در اين صفحه سعي خواهم كرد با خلوص كامل و با كنترل بر نيمه تاريكم بنويسم.
من در سربازي هستم.
به دنبال جمله اي ميگردم كه با كلمه "من" شروع نشود.
مهم جايي كه هستي نيست، مهم هدف و طرز تفكرت است.
سعي مي كنم در لحظه زندگي كنم.
لحظه اي را سراغ ندارم كه به خودي خود وحشتناك باشد بلكه ترس از آينده و افسوس گذشته است كه لحظات را خراب مي كند.
من حتي در اينجا بيشتر از بيرون خوش مي گذرانم اگرچه وقتي به بيرون فكر ميكنم اينجا زهرمار مي شود.
اين سبك تفكر همان رستگاريست كه عمري در دفاتر خاطراتم مي نوشتم ولي اكنون مي توانم تعريفي براي آن بنويسم و بدانم كه چطور مي توانم به آن برسم.
كاري كه در فيلم "رستگاري در شائوشنگ" انجام شد.
سكوت.
آرزوي آزادي در زندان داشتم.
پله پله . . .