۱۳۸۵-۰۶-۰۵ | ۷:۰۳ بعدازظهر
چهارشنبه
دلتنگي وحشتناك، احساسي كه شايد تا به حال نداشته‌ام و تجربه‌اش نكرده‌ام. صداي تايپ جواد و صداي راديويي كه مدام قطع و وصل مي‌شود.
چرا به سربازي آمدم؟ اين يك انتخاب بود؟ اگر به سربازي نمي‌آمدم وضعم بهتر نبود؟ دلم براي چه تنگ شده؟ براي كه؟
گذشته را به ياد بياور. من آن بيرون چيزي دارم كه دلم تا اين حد برايش تنگ شود؟
دلم مي‌خواهد سرم را روي ميز قرار دهم و تا مدتها بلندش نكنم.
زندگي *
***
در اتاق آنقدر نور هست كه بتوانم نوك خودكار را ببينم و امتداد حركت خطوط را دنبال كنم.
ياد گذشته‌ها افتادم، آن‌زمان كه در تاريكي اتاق براي خودم ارگ مي‌زدم و زير نور چراغ مطالعه كه زير پتو مخفي شده بود خاطراتم را مي‌نوشتم. روزها و شب‌هايي كه بغضم مي‌تركيد و چه‌ روزها كه بغضم جايي نداشت جز گگوشه‌ﯼ قلبم.
حس و حال امروز نشان از يك تغيير روحي دارد- شايد يك ترقي رواني- شايد عكس‌العمل روحم باشد به بحران به بند كشيده شدنش- شايد صرفاً در اين شرايط قرار گرفتم تا بفهمم من هم چيزي دارم كه واقعاً دلم برايش تنگ شود. من واقعاً دلم براي مادرم تنگ شده- هرچند شايد خودش هم اين را باور نداشته باشد حتي خودم هم باور ندارم، ولي وقتي فقط يك لحظه چهره‌اش را تجسم مي‌كنم اشك در چشمانم جمع مي‌شود.
معلوم نيست كي برق مي‌آيد- معلوم نيست تا كي در اين گروهان هستم- امروز با ديدن تابلويي كه رويش نوشته بود"خودزني چرا؟" براي يك لحظه به خودزني فكر كردم به فرار و تمام راه‌هايي كه به ذهنم مي‌رسد.
خيلي دلم مي‌خواهد در سخت‌ترين شرايط جوهر اصلي وجودم را فراموش نكنم. احتمالاً اين برگه را پاره كنم چرا كه جايي براي نگهداريش ندارم و كسي كه اين‌ها را برايش بخوانم. بغض سنگيني درست در وسط سينه‌ام لانه كرده كاش اينجا هم مثل آموزشي بود، اينجا، در بين تبعيدي‌ها – خودت هم تبعيد شده‌اي.
باورم نمي‌شود براي 15 ماه، انتهايي نيز مي‌توان تصور كرد. هفت برابر دوران آموزشي يا هشت برابر .
ايده‌اولوژي‌ام از هم پاشيده شده- اثري از خودم نيست كه به آن تكيه كنم. دلم يك ساز مي‌خواهد براي نواختن دلم مي‌خواهد همصدا با ساز گريه كنم، آنقدر گريه كنم آنقدر گريه كنم تا آزاد بشم.
چطور مي‌توان در كنج زندان به رستگاري رسيد؟ تو خودت مي‌خواهي خودت را اذيت كني !
وگرنه، نه اوضاع اينجا زياد هم بد نيست و نه اوضاع بيرون خوب. آن بيرون به نوعي ديگر به بند كشيده شده بودي.
خودت، خودت را به بند كشيده بودي – نوشته بودي: دلم آزادي در زندان مي خواهد. اين از زندان، حالا 15 ماه وقت داري تا آزاديت و رستگاريت را كسب كني.
حالم كمي بهتر است. دلم مي‌‌خواهد يك شير نسكافه‌ﯼ يخ بخورم و زانوهايم را بغل كنم.
***
نيمچه آرامش بعد از صرف نهار- هر لحظه ممكن‌است به دليل اينجا بودن گير بيفتم.
بهتر است بروم بيرون و در اين فرصت اندكي مطالعه بزنم...
***
پسر، تو اينهمه فيلم نگاه كرديف كتاب خوندي و فكر كردي تا اينو بفهمي: تو اينجانيومدي تا راه سابق رو تكرار كني، قرار نيست اطلاعات بروز بگيري و دنبال علم باشي، قرار نيست تجارت كني و به فكر تجارت باشي تو براي يه چيز ديگه اينجايي.
براي بازي كردن.
وين داير الان يك حرف شيرين زد: بذار هركسي كاري كه بايد انجام بده رو انجام بده- قرار نيست همه طبق ميل تو رفتار كنند.
يوزپلنگ كارش حمله به آدم است و كار من آزرده نشدن در برابر حملاتش.