۱۳۸۵-۰۶-۰۵ | ۷:۰۴ بعدازظهر
1
در حال تايپ دزدكي روزنوشتهايم هستم
ميتوانم بنويسم دلم براي خانه تنگ نشده
چرا كه اين موضوع عملاً اهميتي ندارد
در مقابل واقعيت هاي مهمتر اهميت ندارد
اينجا، بودن زير سؤال است چه برسد به خواص بودن
فروغ بازيم گرفته
دلم سفر به شيراز مي خواهد
دلم سفر به اصفهان مي خواهد
دلم ونيز مي خواهد
دلم سيگار در خانه ﯼ مادر بزرگ مي خواهد
دلم چاي مي خواهد
دلم تكه بيسكويتي براي شكستن روزه مي خواهد
دلم حتي نماز مي خواه
د دلم بوي مهر گنديده ﯼ روي تاغچه مي خواهد
دلم بوي چادر نماز مادر مي خواهد
واقعا واقعيت گم شده بود در انتهاي كودكيم
روزي كه احساس كردم گيج شده ام،
روزي كه واقعيت براي مدتهاي طولاني گم شد
شايد براي هميشه
چرا كه مردي نمي بينم غبار زمان را كنار بزند