۱۳۸۵-۰۶-۰۵ | ۷:۱۴ بعدازظهر
9
من يك انسان هستم.
درست نمي‌دانم واكنش‌هايم را چگونه كنترل كنم و يا چگونه كنترل كامل ذهنم را در دست بگيرم.
حتي هنوز درست نمي‌دانم كيستم. بعضي وقت‌ها احساس مي‌كنم مانند انگل درون بدن بقيه زندگي مي‌كنم و افكار بقيه را بلغور مي‌كنم. ولي بعضي وقت‌ها هم شده كه احساس بودن كرده‌ام.
اگر امروز آخرين روز زندگيم باشد، چكار مي‌كنم؟
احتمالاً سعي مي‌كنم از اينجا فرار كنم، يا نه شايد كاري عاقلانه‌تر كردم و همينجا نشستم و يك جمع‌بندي فكري كردم و آزادانه در انتظار مرگ نشستم، مرگي كه بزرگترين نعمت خدا لقب گرفته و تنها راه دانستن حقايق پشت پرده مي‌باشد.
اگر قرار باشد امروز بميرم انسان‌ها را جور ديگري نگاه مي‌كنم،‌ ديگر نه من ارباب كسي هستم نه كسي ارباب من، از هيچ احدالناسي نمي‌ترسم، از هيچ نگاهي يا سوءظني.
روزي كه بدانم آخرين روز عمرم است، بهترين روز زندگيم خواهد شد و شايد تنها روزي كه به عنوان خودم زندگي كرده‌ام.
شجاعانه به چشم مردم مي‌نگرم و آزادانه به هرجا كه خواستم مي‌روم و هركاري خواستم مي‌كنم.
نگا‌ه‌ها و حرف‌ها واقعاً برايم بي‌اهميت و خنده‌دار مي‌شود.
تعريف من از رستگاري چيزي در همين مايه‌هاست.
آرزوي من رسيدن به رستگاريست، ولي احساس مي‌كنم رستگاري در دراز مدت منحرف مي‌شود، آخر من يك انسانم.