۱۳۸۴-۰۳-۲۸ | ۳:۵۲ بعدازظهر
let me call it love
بذار اسمش رو عشق بذاريم.
آخر لذت روحي دارم کيف ميکنم.
يک جورايي در پوست خودم نميگنجم اصلا اشک شوق همينجوري منتظره تا بپاچه.
امتحان آمار توپ بود. مثل همون فيزيک ۴ که روز تولدم بود اينم تو روز تولدمه.
اين دو تا امتحان سخت نما ترين ها بودن ولي چي شدن خدائيش.
الان کلي کليپ از اسکوتر ديدم.
برم موتور خونه؟ راهو بدوم؟
راستي نکنه عشق که ميگن همينه؟
الان داره نتايج انتخابات کم کم معلوم ميشه. آخر تقلبن خيلي باحالن اينا.
خميازه.
برم کيف کنم
۱۳۸۴-۰۳-۲۴ | ۱:۱۸ بعدازظهر
از بدترين زاويه ممکن
بغض سنگيني تو گلومه.
نميتونم سرم رو به گوشه صندلي تکيه بدم آخه بعد از سلموني سرم رو نشستم.
نه. بغض سنگينيه. بايد تو حموم گريه کرد.
هرچند دليلي نداره.
ولي من ناراحتم. خسته ام. از آينده ميترسم.
ديگه کم کم بايد وقت نهار بشه.
در روز چقدر به اين فکر ميکني که وبلاگت رو آپديت کني يا نه؟
الان وبلاگ شازده ايروني رو ميخوندم. ياد سربازي رفتن افتادم و گريم گرفته.
البته فکر نميکنم از اين باشه چون قبلش هم اينطوري بودم.
وقتي جناب مادر تيکه انداخت که چرا تيشرت ۱۵۰۰ توماني رو ۵۵۰۰ خريدي.
بد جوري احساس اينکه يکي سرم کلاه گذاشه بهم دست داد.
آخه پسر خوب يه تيشرت معمولي مگه ۶۵۰۰ تومان ميشه؟ البته فروشنده ميگفت جنسش خيلي خوبه.
تو رو خدا ميبيني کجا رسيديم.
کاش دکتر سروش باباي من بود يا مثلا ابطهي يا يه نفر تو همين مايه ها. اصلا يه پدر عادي که البته تحصيلات دانشگاهي داشته باشه.
ولي وظايف پدريش رو انجام بده.
من ۲۳ سالمه؟
حيف تو کتابا نوشته آدماي مثل من زياد تمايل به خودکشي ندارن وگرنه کلي بهش فکر ميکردم.
اگه پدر داشتيم اونوقت مادرمون هم مادري ميکرد، نه؟
خيلي دارم تخمي فکر ميکنم.
از بدترين زاويه ممکن.
اين آخر زودرنجيه.
اگه يه مگس مزاحمم بشه خودمو ميبازم.
خودمو ميبازم. اين جمله رو ديروز بهش رسيدم.
اينکه هميشه در منازعات اجتماعي اين منم که خودمو ميبازم. مثل خالم.
خاله‌يي که تحصيلات و مطالعاتش بد نبود ولي الان کجاست؟
به جان خودم تو اگه بري مامور شهرداري بشي و خيابونارو جارو بکشي خيلي بيشتر از اين احساس خوشبختي ميکني.
الان داري اکثر اخبار و تحليل هاي انتخاباتي و غير انتخاباتي رو ميخوني. (اين جمله رو واسه چي نوشتم؟)
خوبي؟
فکر ميکنم نهار آبگوشت باشه. هوا چقدر گرمه. استخر چطوري ميشه؟
قديما خوب ضربه ايستگاهي ميزدم. البته هيچ وقت نزدم. ولي ميتونستم، نه؟
الان ديگه نميتونم با توپ بزرگ بازي کنم. پس اون ضربات آزاد چي شد؟ اونهمه تمرين.
ميدوني چرا هيچ وقت پول نتونستي مثل بچه آدم پول پروژّ‌هايي که انجام دادي رو بگيري؟
منم درست نميدونم.
ميدوني چرا تو کار قبليت اونطوري شکست خوردي؟
ميدوني چرا يه دفعه شريکت ترقي کرد؟ و تو فقط به خودت احساس خوشبختي رو سعي کردي تلقين کني. که البته موفق هم نشدي و فقط از اين که تجربه شکست رو داري خوشحالي.
نه خوب واقعا اگه با اين وضع بميري بهتر نيست؟
اي ايده‌آليست بدبخت.
تو که داري خودتو ميکشي پس چرا اينقدر سخت ميگيري دنيا رو؟
دنيا چيه؟
يه نفر ميگفت يه خدايي هست که خيلي خوبه.
يادته چقدر نماز روزه و از اين صوبتا داشتي؟ احمق بودم؟
اااااااااااااااااه.
بسته ديگه.
آخه تو که ميدوني ضربه‌اي که از اين مهملات بهت وارد ميشه از هر تو سري بيشتره.
تو که به انقلاب دروني رسيدي.
آخه واسه چي ارزشهاي انقلابتو هيچي نشده زير سوال ميبري؟
تو هدف داري.
تو همه چي داري.
بسته ديگه خودتو نباز.
تو هميشه از همين جا ضربه ميخوري.
از خودت.
مگه قرار نبود خودت مواظب خودت باشي؟
اينهمه فشار رو تحمل کردي که اينطوري ولش کني؟
نه من هنوز هستم.
هستم.
---------------------
پ.ن:
من هر دفعه که ميرم دستشويي يه همچين ديالوگي رو با خودم دارم.
افسردگي دارم
خوب. اومدم تا باز چس ناله را بندازم.
امروز جزء روزهاي بد بود.
افسردگي به اوج خودش رسيده بود.
نتونستم مثل بچه آدم درس بخونم.
همش به اين فکر ميکردم که سربازي چطوريه و هزار چيز ديگه.
بعد از ظهر ديدم خيلي مغزم ناجوره رفتم جلق زدم ولي باز فايده نداشت و حتي بدتر هم شد.
امروز دفترچه پيام نور رو ديدم. من واجد شرايط نبودم و فکر ميکنم اين يعني برو سربازي.
ولي خودم رو کاملا راضي کرده بودم که سربازي خوبه ولي نميدونم چرا افسردگي اينقدر شديد شد.
حتي امروز کلي بيرون از خونه بودم.
الان در حالي که با موهاي خيسم بازس ميکردم از سرم گذشت که ( بيخيال تنبليم مياد بنويسمش).
امروز چند بار يک قسمت خاصي از سرم درد کرده. پشت گوش راست تا گردن ولي نوع دردش با بقيه دردا فرق داره.
طبق معمول فکر کردم تمور مغزي دارم.
فکر ميکنم اگه وبلاگ درست و حسابي داشتم الان ميبستمش.
خيلي به يکي واسه حرف زدن احتياج دارم.
افسردگي دارم.
افسرده‌ام.
تمور مغزي دارم.
هويتمو گم کردم.
سرطان پروستات دارم.
چند شخصيتي هستم.
ام اس دارم.
مشکل عصبي دارم.
روده بزرگم مشکل داره.
يبوست دارم.
بيناييم مشکل داره.

قبل از نوشتن اين چس ناله حالم بهتر نبود؟
ياد چت هايي افتادم که با ملت داشتم قديما.
تنبليم مياد تا سعي کنم خودمو دلداري بدم.
حداقل مطمئني که خواهي مرد
بخش مرگ کتاب واقعا محشر بود.
هنوز اشک در حال جوشيدن از چشمانم است.
گويي همين چند دقيقه پيش مرگ را حس کرده باشم.
زندگي واقعا متحول ميشود وقتي مرگ را احساس ميکني.
همين لحظه.
يا لحظه‌اي ديگر.
حداقل مطمئني که خواهي مرد.
چه اهميت دارد که اين صداي خش خش از گربه باشد يا از باد.
ديگر احساس حماقت نميکنم.
حداقل براي لحظاتي.
تمام فيلم‌ها تمام افکار تمام وجودم، فقط در يک لحظه.
هي تو، واقعا نميدونم با کي هستم، ولي اگه هستي کمکم کن تا باور کنم بعد از مرگ هم هست.
خواهش ميکنم.
خوابم مياد.
ولي مهدي( به چي قسم بخورم که مهم باشه؟) عاقل باش.
نميگم مثل بقيه باش ولي عاقل باش.
خودت ميدوني چي ميگم.
به قول کتابه: لذتي که بايد امروز ببري رو نذار واسه فردا.
تو داري جوري زندگي ميکني که انگار حبس ابد خوردي.
آره؟