۱۳۸۴-۰۳-۲۴ | ۱:۱۶ بعدازظهر
حداقل مطمئني که خواهي مرد
بخش مرگ کتاب واقعا محشر بود.
هنوز اشک در حال جوشيدن از چشمانم است.
گويي همين چند دقيقه پيش مرگ را حس کرده باشم.
زندگي واقعا متحول ميشود وقتي مرگ را احساس ميکني.
همين لحظه.
يا لحظه‌اي ديگر.
حداقل مطمئني که خواهي مرد.
چه اهميت دارد که اين صداي خش خش از گربه باشد يا از باد.
ديگر احساس حماقت نميکنم.
حداقل براي لحظاتي.
تمام فيلم‌ها تمام افکار تمام وجودم، فقط در يک لحظه.
هي تو، واقعا نميدونم با کي هستم، ولي اگه هستي کمکم کن تا باور کنم بعد از مرگ هم هست.
خواهش ميکنم.
خوابم مياد.
ولي مهدي( به چي قسم بخورم که مهم باشه؟) عاقل باش.
نميگم مثل بقيه باش ولي عاقل باش.
خودت ميدوني چي ميگم.
به قول کتابه: لذتي که بايد امروز ببري رو نذار واسه فردا.
تو داري جوري زندگي ميکني که انگار حبس ابد خوردي.
آره؟