۱۳۸۴-۰۳-۰۴ | ۱۱:۰۷ بعدازظهر
بي مقدمه امروز خيلي تخمي بود
بي مقدمه امروز خيلي تخمي بود
آقا اين چه وضعيه واسه خودت ساختي؟
گوز پيچي خفن.
سرتم که درد ميکنه. مثلا خواستي بعد از ظهر نخوابي. اي بگم خدا چيکارت کنه.
سفرم مياد. نه از اين سفرايي که تا حالا رفتم. يه جوري ميخوام به خودم بفهمونم که بابا تو الان هيچ کاري نميکني که بخواي نگرانشم باشي.
الان دو روزه ميخوام آمار بخونم نميشه. تموم وقتم رو ميذارم روش ولي تا به خودم ميجنبم ميبينم جاي ديگه دارم انگشتمو ميکنم تو دماغم.
آقاجان اصلا بيايد منو بندازيد تو يه زندان فيزيکي راستکي. حوصلم سر رفت اينجا.
ميترسم برگردم کتاب آمار رو نگا کنم. وقتي ميخوام بخونمش اصلا نميدونم چي ميشه.
چطوره بگيرم بخوابم هان؟
حتي حموم هم نرفتم گفتم بذار آمار بخونم.
رسما مغزم از کار افتاده. الان دارم با يه انگشت تايپ ميکنم.
بي خودي نگو اون روزا گذشت فقط خاطره‌اش موند. اگه اون موقع ميدونستم ميرفتم حالمو ميکردمو يه جور ديگه نگا ميکردم.
بگم چرا ميگم اينجوري نگو؟
واسه اينکه اونموقع که داري اينو ميخوني هم همينطوري هستي.
البته منظورم اين نيست که پيشرفت نميکنيا نه.
اصلا بذار مثال بزنم: مگه من ۳ سال پيش که ميخواستم برم دانشگاه اون متن عجيب غريبو ننوشتم و بعد که ميخوندم گفتم چقدر احمق بودم. ولي حالا ميبيني چيزاي مشابهش واسم پيش اومده و من همون احمقم.
آهان حالا بهتر شد. حداقل دق نميکنم که چرا اينقد الکي تايپ کردم.
دستام انرژي نداره. يه جوري ميخوام آموزش زبان امروزو دو در کنم.
چطوره برم دراز بکشم يه دفعه خوابم ببره هان. راه بهتري واسه گول زدن به خودم بلد نيستم.
ولي الاغ آخرش نتونستي امشب با خودت روراست باشيا. يادت باشه.
نه کافيه. باي