۱۳۸۴-۰۲-۲۵ | ۶:۳۲ بعدازظهر
واي چقدر اين مهدي و مسعود خوبن
واي چقدر اين مهدي و مسعود خوبن.
ديروز اولين هديه عمرم رو گرفتم. اولين هديه اي که به من تعلق داشت کتابي بود از مسعود.
امروز هم مهدي زنگ زده بود.
اين مهدي يه چيزي تو خودش داره، واسه من حکم پيغمبر رو داره. کاش رابطمون بيشتر ميشد.
هيچي ديگه، من خيلي از اين محمد دلم پره. همون حسي رو دارم که موقع بستن شرکت داشتم.
دلم ميخواد قيد اين موجوداتي که فقط ميخوان سوء استفاده کننو بزنم.
من چرا مثل بقيه هم دوره‌اي ها نميرم پي کارم؟ هي ميخوام بپرم جلو !
مثلا پول در ميارم؟
مثلا ميخوام حس مفيد بودن کنم؟
بابا آدمي مثلا تو.
ببين وقتي يه پروژه واسه خودت انجام دادي چقدر رفت رو قيمتت، اينو مقايسه کن با کارايي که با محمد ميکني.
خط هاي بالا رو خوندم. چقدر با ثبات و محکمم.
امروز حکمت اينجا بود کلي سر و صدا کرديم، فکنم انرژيم تخليه شد. يا يه چيزي تو همين مايه ها.
هنوز تو صفحات اول همون کتابم که حدود ۳۰۰ صفحست. مسعود گفت آروم آروم بخونمش.
الان دارم اين VS.NET رو پاک ميکنم. چند ماهه رو سيستممه و منم باهاش کار نميکنم گفتم يه حالي به سيستم بدم سبک شه.
سيستم بيچاره هم مثل منه. هميشه خدا روشنه ولي چيکار باهاش انجام ميشه؟ حتي شبا هم روشن ميمونه.
به قول معروف گوز پيچه. منم اينطوريم. وقتي يه استراحت کوچولو به خودم ميدم فکر ميکنم زمان رو دارم از دست ميدم در حالي من هميشه در حال انجام دادن هيچ کاري هستم.
من واقعا چي کار ميکنم؟
خوب گوز پيچم ديگه.
مشکل اساسي اينجاست که الان که دارم اينا رو ميگم همين فردا خودمو با يه سري اراجيف خفه ميکنم. اين خط اينم نشون.
هميشه همين طوري بوده.
هنوز يادداشت قبلي تو کاميوتره و پستش نکردم. اينجوري تاريخا به هم ميخوره.
کماکان در حال پاک کردنشه.
خوب ديگه نوشتن کافيه. فعلا . . .